پرگار

شرح حال ماست این...

پرگار

شرح حال ماست این...

مریض خونه

یه روز بود کسالت داشتم. چشتون روز بد نبینه . استخون درد و تب و لرز و سردرد شدید . خلاصه یه روزی صبر کردم. فرداش که شد دیدم اوضاع که بهبود پیدا نکرده هیچ وضع بدتر هم شده . خلاصه این شد که رفتم دکتر سر کوچمون . با خونوادمون آشناست و میشناسمون. چند وقتی هم هست که تزریقاتش کسی نیست و کار تزریق رو خودش انجام میده . انصافا هم خوب آمپول میزنه . هرچی باشه دکتره دیگه. خلاصه رفتم مطبش و منتظر نشستم. در همین حین یه پیرزن که در حدود هفتاد ساله به نظر میومد اومد با یه مقدار دارو تو دستش . دکتر تو اتاقش مراجعه کننده داشت و داشت کار اونو انجام میداد. پیرزن شروع کرد به صحبت کردن با من و یه خانومی که کنارم نشسته بود . میگفت : "دکتر بهم گفته برو داروهاتو بگیر خودم آمپولو میزنم . من تا حالا مرد بهم آمپول نزده". خانوم کنار من بهش گفت : "اشکال نداره ! دکتره دیگه ". می گفت : "نه ، اینکه نمیشه . وای خدا چه روزگاری شده ". باورتون نمیشه . مخ ما رو خورد . چند دقیقه ای که دکتر نیومده بود همش صحبت می کرد و ناله از زمونه و روزگار . تا اینکه دکتر اومد و گفت :"داروها رو گرفتی . برو آماده شو تا بیام آمپول بزنم". پیرزن هم رفت . داشت آمپول میخورد صداش میومد که به دکتر میگفت تا حالا تو عمرم آمپولزن مرد بهم آمپول نزده. آمپولو که خورد داشت میرفت اومد جلو ما گفت : "خاک تو سرش کنن . مردشورشو ببرن . دیگه تو این خراب شده نمیام ". اینا رو گفت و رفت . داشتم از خنده روده بر می شدم . خوب پیرزن حسابی ! تو که اینقده بدت میومد یه مرد بهت آمپول بزنه وقتی داروهاتو گرفتی میرفتی یه جایی که زن بهت آمپول بزنه . چرا اومدی اینجا ؟ یاد بیت آخر شعر عا رف نامه ایرج میرز  ا افتادم :

چو خوردم سیر از آن شیرین کلوچه

حرامت باد گفت و زد به کوچه

البته بد برداشت نشه . با اون سن و سال شیرین کلوچه که چه عرض کنم تلخ کلوچه هم نبود . آمپول زدنش بیشتر کفاره گناهان بود تا بردن حظ بصر .خلاصه مردم توپی داریم !

نگاه

توی ترمینال اتوبوس آنکارا بودم . نزدیکای غروب بود . تازه از قونیه رسیده بودم و طبق اطلاعاتی که گرفته بودم میدونستم باید کدوم قسمت ترمینال برم تا سوار اتوبوسهای فرودگاه بشم . باید زودتر میرسیدم فرودگاه تا از پرواز جا نمونم . وقتی به قسمت اتوبوسهای فرودگاه رسیدم ، اتوبوس پر شده بود و رفته بود. ماشینهای شخصی اون اطراف زیاد بودن . یادم نیست که چقدر میگفتن . ولی هر چی که میگفتن به مذاق من خوش نیومد و بیخیالشون شدم . تصمیم گرفتم تا اتوبوس بعدی صبر کنم . جای درست و حسابی برای نشستن نداشت . رفتم و روی پله ها نشستم . همون نزدیکیا یه پسر جوون نشسته بود. اون هم منتظر اتوبوس بود . خودشو بهم نزدیک کرد و شروع کرد به صحبت کردن . با انگلیسی دست و پا شیکستم بهش فهموندم که ترک نیستم . اون از من انگلیسیش بدتر که چه عرض کنم اصلا بلد نبود. بهم فهموند مسیر اتوبوسش با من متفاوته . شاید باور نکنین که ما نزدیک یه ربع داشتیم با هم حرف میزدیم . با همون لال بازی و با همون حرکات دست و چشم . بهم فهموند که از کردهای ترکیه است . قشنگ متوجه شدم که بهم می گفت بهشون اونجا ظلم میشه . میگفت دولتشون باهاشون بد رفتار میکنه و حقوقشونو نادیده میگیره . دل پری داشت و چشم های مظلومی . منم بهش فهموندم که اوضاع ما هم از اون بهتر نیست . نمیدونم چه جوری با هم حرف میزدیم و چه جوری منظور همو میفهمیدیم . ولی می فهمیدیم . بعد از گذشت دو سال هنوز صداش و قیافش تو ذهنمه. بعد یه ربع بیست دقیقه اتوبوس فرودگاه اومد و شروع کرد مسافر سوار کردن . خیلی زود میخواست راه بیفته بره . مجبور بودم صحبتمون رو نیمه کاره بذارم . باهاش خداحافظی کردم و سریع سوار اتوبوس شدم . از شیشه که نگاهش کردم هنوز نگاهش به من بود . براش دست تکون دادم . اون هم همین کارو کرد . بی وقفه بهم نگاه میکرد . اتوبوس شروع کرد به راه افتادن و ما همچنان داشتیم به هم نگاه میکردیم . با سرعت گرفتن اتوبوس نگاه هامون ازهم قطع شد.

دل

در برابر "توکا"ی بی انتظار به انتظار. بطری خالی با قدری یخ در دست . سر پر از افکار در هم و برهم . سعید در تکاپوی دیگران. صحبت هنوز از تفاوت قندی با پالیزی است . به پیشواز می رود و من در قصه رهیدن از حال. بطری را به هوا پرتاب میکنم. فراتر از تصور بالا رفته . مصرعی به ذهنم می آید:
اندکی یخ باش تا بالا روی
دوستان آمده اند.
یخ هنوز بالاتر می رود...

مسیح در کوه

رسیده بودیم جایی که باید مستقر میشدیم و شب اونجا می خوابیدیم . پناهگاه شروین . جایی که شروین نامی عضو گروه کاوه تو سال 51 از دیواره ی نزدیک پناهگاه سقوط کرده بود و دوستای کوهنوردش و شاید کوهنوردای دوستدارش بنایی به یاد بودش ساخته بودن که شده بود پناهگاه برای اهالی کوه . زیاد از توقفمون نگذشته بود که مربی دوره کوه پیمایی صدامون کرد تا نحوه گره زدن طناب و انواع گره رو بهمون آموزش بده . مربی شروع کرد به صحبت و ما هم گرم زدن گره های مختلف . تو حین گره زدن وجود یه فردی خارج از گروهمون توجهم رو جلب کرد . مردی میانسال و قد بلند با چهره ای بشاش دو سه نفر اونور تر من ایستاده بود و به یکی از بچه ها هر از گاهی تو گره زدن کمک می کرد . تو همون نگاه اول به دلم نشست .سرم گرم گره شد . یهو بارون شروع کرد به باریدن . آموزش گره نصفه نیمه تموم شد و همه رفتن تو پناهگاه. نزدیک های غروب بود . ما طبقه دوم پناهگاه بودیم و زیر سقف . سقف نشتی داشت . یه جاهایی از سقف قطره آب چیکه میکرد . تازه سر جامون تو پناهگاه مستقر شده بودیم که صدای اذون بلند شد . صدای شیش دانگی نبود . ولی سوز قشنگی داشت . منو یاد اذون های پدرم تو ماه رمضون مینداخت . پدرم نذر داشت تو ماه رمضون رو پشت بوم خونمون اذون بگه . تا وقتی شمال بودیم نذرش به جا بود . تهران که اومدیم این رویه دو سه سالی ادامه پیدا کرد . کم کم صدای همسایه ها دراومد و نذر پدر ابتر موند. بگذریم . یه نفر از گروهمون دراومد گفت که :خدا به خیر کنه . چه بیکارایی پیدا میشن . ما کم کم خودمون رو برای شام مهیا میکردیم . من و دوستم علی شام مختصری رو به راه کردیم . از خستگی چشمام خودش میرفت . شام که تموم شد مهیا برای خواب شدم که دیدم همون بنده خدایی که حین گره زدن دیده بودمش از نردبون اومد بالا . چاخ سلامتی با بچه ها کرد و خواست که یه جایی باز بشه تا اون هم بتونه بخوابه . بچه ها به اکراه یه جایی رو باز کردن . کوه نیومده بودن . وگرنه همچین جایی ارث پدری نیست که کسی بخواد فقط برای خودش باشه . خلاصه بنده خدا جایی برای خودش مهیا کرد . من داشتم کم کم میخوابیدم . ولی گوشم با جمع بود . یه نفر بهش گفت : شما اذون گفتی ؟ و اون هم با لبخند جواب داد : آره صفا کردی . دو سه تا تیکه ای از اینور و انور انداختن . اما اون زیاد توجهی نداشت . دست کرد تو کولش و چند تا قارچ که چیده بود تعارف کرد به بچه ها . قبول نمیکردن . میگفتن سمیه . هر چی اون اصرار کرد اونها انکارش میکردن . تا اینکه زور مرد قصه ما چربید . بچه ها هم با اکراه قبول کردن قارچ ها رو تو ظرفشون سرخ کنن . ولی هنوز نمیخواستن بخورنش . قارچها که آماده شد آوردن براش . ولی اون شروع کرد به لقمه گرفتن و به هر کی یه لقمه کوچیک دادن . بعضی ها اشهدشونو خوندن و خوردنش . من از نیمچه خوابم پریدم و لقمشو گرفتم . شک نداشتم که تبرک شدس این لقمه . مرد قصه ما خیلی پای چایی بود . بچه ها که چایی درست کردن کلی ذوق کرد و یا علی و خدا قوت گفت بهشون . بعد شروع کرد و وایساد به نماز . تو نمازش خدا بود . شمرده و قشنگ کلمات رو ادا میکرد . دلم یه دفعه نماز خواست .

دوش مرغی به صبح می‌نالید

عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش

یکی از دوستان مخلص را

مگر آواز من رسید به گوش

گفت باور نداشتم که ترا

بانگ مرغی چنین کند مدهوش

گفتم این شرط آدمیت نیست

مرغ تسبیح گوی و ما خاموش

همون حالت خوابیده شروع کردم به نماز خوندن . خیلی چسبید . نمازش که تموم شد یه مقدار صحبت کرد . گفت که یه ورق داشتین الان حکم میزدیم . یکی از بچه ها گفت : آقا! اون نمازت چیه و اون حکم زدنت چیه ؟ مرد قصمون جواب سربالا داد . از همون حرفایی که من خیلی وقتا به خیلی از افراد که از این گیرها بهم میدن میدم . من کم کم خوابم برد . صبح با صدای نمازخوندنش از خواب پاشدم .واقعا نمازاش معرکه بود . ما هم از خواب پا شدیم و رفتیم در تدارک صبحونه . تعارف بهش زدیم . نخورد . گفت صبحونه رو ساعت 9 خونه میخوره . گفت هر هفته میاد کوه و میاد همین پناهگاه . ساعت نزدیکای شیش ، شیش و نیم بود که کولشو برداشت و خداحافظی کرد و رفت . از نردبون پایین نرفته بود که بچه ها شروع کردن به پشت سرش حرف زدن ، در حالیکه من در حسرت صدای یا علیش و خدا حافظی کردنش مونده بودم .

دوره کوه پیمایی

تو هفته ی گذشته اینجوری دست داد که برم دوره کوه پیمایی .شنیدم بودم یه مقدارش تئوریه و یه نیمچه روزی هم کوه پیمایی . چشتون روز بد نبینه . یه بنصیری نامی دیوونه کوه خورد به تورمون . هیمالیا رفته و اورست دیده . همه اهالی کوه هم میشناختنش و با همه سلام و علیک داشت . فقط میرفت . جون من یکی رو بالا آورد . دورمون شد دو روزه . خلاصه اینقدر راهمون برد پام  ناله میکرد . شب پناهگاه شروین خوابیدیم. تا صبح هم بارون اومد و زوزه ی باد . سقفشم نشتی داشت . یه جاهاییمون خیس شد . دوره ای بود واسه خودش . اما یه چیزای خوبی هم یاد گرفتیم . گره زدن ها رو . کوله بستن ها رو . از دیوار صاف بالا رفتن ها رو . چه جوری تو کوه راه رفتن ها رو . خلاصه جاتون خالی دو ره ای بود واسه خودش .

یه هفته ی قاطی پاتی

عجب هفته ای بود . کلی کار انجام شد . خانوم والده چشمشونو عمل کردن . درگیر این قضیه بودم و رفت و آمد به بیمارستان . خدا رو شکر عملشون خوب بود . دیروز اومدن خونه . کارای تسویه حساب دانشگاه رو پس از ماه ها علافی و عدم پیگیری انجام دادم . تفریحات سالم هم یه مقداری داشتم . چند تا فیلم دیدم . کتاب شوهر من ناتالیا گینزبورگ تموم شد . کتاب مسیح باز مصلوب نیکوس کازانتزاکیس شروع شد .قلمش معجزه میکنه.  هر بار که یه کتابشو شروع میکنم کلی ذوق زدم. فکر کنم اگه تو زندگی با نیکوس کازانتزاکیس برخورد میکردم ول کنش نبودم . هر چند الان هم ندیده عاشقشم. رفتن به کرت سر مزارش از آرزوهامه . تا حالا چند باری مجازی سر مزارش رفتم . تا قسمت چی باشه .

بغل کردن

بعد یه سال و نیم از تولدش برادرزادمو بغل کردم .اتفاقی شد . از تو ماشین آوردمش تو خونه .خیلی سبک بود .اینقدری هم که از من حساب می برد باعث شد تو اون یه دقیقه یا کمتر جم نخوره .  هیجان زدم!

سفر خوزستان

این سفر خوزستان سفر جالبی بود . اهواز ، آبادان ، ماهشهر و دزفول . موارد مشهود در سفر مذکور از این قراره :

1-جاتون خالی . دوبار ماهی جنوب نصیبمون شد . اونم از نوع شوریدش . فهمیدم فقط کله ماهی شمال خوشمزه نیست . کله ماهی جنوب خوردن هم صفایی داره . 

2-تو روز اول ورود به اهواز یه اتوبوس شرکت واحد جلو چشم ما با سرعت سر سام آور رفت تو دیوار . خدا رو شکر مسافر نداشت و خالی بود .صدای برخوردش مث صدای بمب بود . جوری سرعت داشت که از این طرف بلوار رفت اون طرف و بعدشم مستقیم رفت تو دیوار . اعجوبه هایی هستن این خوزستانی ها .

3- چقدر قدم زدن تو آبادان صفا داره . چهار ساعت بدون وقفه پیاده روی تو آبادان .ذهنمم مشغول . اصلا خستگی نفهمیدم .

4- یه مسجد بود تو آبادان دیوار به دیوار کلیسا . نکته جالبش این بود که اون بالا مالاهای دیوار مسجده یه جمله در خصوص بنی صدر نوشته بود که مرد دانای اقتصاد ایرانه . از اون قدیم ندیما مونده . پاکش هم نکرده بودن.

5- تو یه جای آبادان که بهش میگن ته لنجی کلی گشتیم . تو ته لنجی جنسای اونور آبی میارن واسه فروش . ادویه فروشی هم فراوونه . همشون هم اصرار دارن که برند "جلالی" دارن . عکس این حاج جلالی هم زدن سردرشون . نمی دونم این بنده خدا چند تا زن داشته که اینقده ادویه فروش به جامعه تحویل داده!!!

6- جاتون خالی واسه اولین بار من سمبوسه هم خوردم . یه چیز دیگه هم بود اسمش پاکورا . خوشمزه ای بود واسه خودش.خصوصا پاکورای بادمجون ! یه نکته ای هم فهمیدم که سمبوسه آبادان با اهواز فرق میکنه . آبادانیه خیلی خوشمزه تره.

7- یه رستوران داره آبادان به اسم رستوران پاکستانی ها . غذاهای تندم داره . البته تو منوش خیلی غذا نیست . ولی به یه بار رفتن اونجا می ارزه.

8- دخترای اونورا خصوصا آبادان خیلی آرایش میکنن. اینقدری که دل آدمو میزنن .  شبیه پیر زنا میکنن خودشونو. احتمالا اینجوری واسه مرداشون مطلوبیت داره دیگه ! سلیقه های الکی!

9- ماهشهر بیشتر صنعتیه . شایدم راهنمامون زیاد وارد نبود . کلهم بازارش چنگی به دلمون نزد .

10- دزفول رفته بودم . ولی ایندفعه یه جور دیگه دیدم دزفول رو . دفعه پیش که رفته بودم فقط گنجیشکای شکار شده که دل آدمو کباب میکنه دیده بودم . ضمن اینکه میدونستم زمان جنگ کلی موشک خوردنو و اینکه اغلب خونه هاشون از زیر به هم راه داره . ولی ایندفعه شهری سر سبز ، آباد . با باغها و درختهای فراوون . با میوه های رنگارنگ . قابل توجه پوریا ! یه چند کیلویی سیر گرفتم .به همین جهت یه ساعتی تو اهواز مشغول سیر پاک کردن بودم . ایضا خیار هم ابتیاع شد. باورتون میشه من از دزفول خیار گرفتم آوردم تهرون . ولی خداییش خیارش تازه تازه بود . خیلی هم خوشمزه . همچنین یه کلوچه خوشمزه دارن با مغز خرما . شهر پر برکتی بود.

11- بر حسب ضرورت دو شبی رو با یه دکتر شرکت نفت همخونه بودیم . میگفت به خاطر نوع کارش خوزستان زیاد میاد . قیافش میخورد نزدیک چهل سالی داشته باشه . ازدواج هم نکرده بود . میگفت سری که درد نمیکنه دستمال نمیبندن . خاطره های جالبی از افرادی که بهش مراجعه میکنن داشت . بعضی هاش که کاملا مردونه بود و قابلیت درج ندارن . ولی یکیش در خصوص پیرمردی اهوازی بود که تو سن هشتاد سالگی رفته بود زن چهل ساله گرفته بود . میگفت بچه هاش اومده بودن پیش من که بابامون از انجام وظایف زناشوییش عاجزه . یه چیزایی به بچه هاش گفته بود که فقط خندس . ولی بازم قابلیت درج نداره!چقدر خندیدیم .

12- و نهایتا اینکه هرکی ما رو میدید میگفت شما تو بهترین هوا اومدین اینجا. هوای خوزستان هیچ وقت اینقدر بهاری نبوده . حالا جالبه که ما بازم گرممون بود . 


تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد


چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی؟

تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد


دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی

که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

شبیه مرغک زاری

برای رو به راه شدن احتمال داره یه سر برم مشهد . از سفر اهواز که برگردم یه کارایی باید بکنم . فعلا که عازم اهوازم و آبادان و بندر ماهشهر و دزفول . برگردم ببینم چی میشه :


شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیافتد

 جدا ز دامن مادر، به دام دانه بیافتد

 
ز نازکی ز ندامت، ز بیم صبح قیامت
 
بدان نشان که شنیدی، سری به شانه بیافتد

 
به کار آنکه برون از بهشت گشته عجب نیست
 
که در جهنم غربت، به یاد خانه بیافتد

 
نشان گرفته دلم را، کمان ابروی ماهی
 
خدای را که مبادا، دل از نشانه بیافتد

 
دلم به کشتی کربت، به طوف لجّه غربت
 
چو از کرانه‌ی تربت، به بیکرانه بیافتد

شوم چو ابر بهاران، ز جوش اشک چو باران
 
که دانه دانه برآید، که دانه دانه بیافتد

 
جهان دل است و تو جانی، نه بلکه جان جهانی
 
کم سکندر و دارا، کزین فسانه بیافتد

 
خیال کن که غزالم، بیا و ضامن من شو
 
بیا که آتش صیاد، از زبانه بیافتد

 
الا غریب خراسان، رضا مشو که بمیرد
 
اگر که مرغک زاری از آشیانه بیافتد