نیمه شب از راه رسید . مثل چندین و چند دفعه ی پیش . بوی خیانت می داد . بی اعتنا با من. سرگرم کار خودش بود . غرق در دلواپسی و انتظار بودم . نمی دونم تازگی ها پاش به کجا باز شده و با کی معاشقه می کنه که منو به کلی از یاد برده . اصلاً مثل گذشته نیست . اون برق همیشگی ، وقتی که به من نیگاه می کرد . نه دیگه ! اصلاً تو چشاش نیست . شاید برای کسی قابل باور نباشه که وقتی بچه رو تو بغل میگیره ، با اینکه نمی دونم این بچه ی کیه ، باز به روش نمی یارم . ولی دیگه باید کار رو یه سره کنم . دیگه باید دل رو به دریا بزنم و ازش دل بکنم . دو پادشاه در یک اقلیم نمی گنجه . پس باید از اقلیمش بار ببندم و به قول معروف : به شهر خود روم و شهریار خود باشم . شایدم نه ! اونی که باید بره اونه . چون اون بوده که خیانت کرده . اون بوده که به دنبال هوا و هوسش رفته و منو تنها گذاشته . آره ! باید کار رو یه سره کنم . هر چه بادا باد .دوست ندارم از اعتمادم اینجور سو استفاده بشه . دوست ندارم پشت سرم بخنده و بگه عجب آدم ساده ای بودم . باید عاشق کسی بشم که ارزششو داشته باشه .
آدم میترسه چی نوشتی؟
تازه کجاشو دیدی ؟!؟
خیانت؟ خیانت ؟ تا تعریفت از خیانت چی باشه من به هر چیزی خیانت نمی گم
حالا قسمت آخرشو بخونی می بینی خیانته یا نه؟