این روزا حال هیچ کاری رو ندارم . حتی کتاب خوندن . اینترنت مزخرف هم شده بلای جون ما . خدای یه جوری که خودت می دونی اینو از ما بگیر .
آمین!
بارون که می یاد یاد بچگی هام می افتم . ما تو بحبوحه عنایات صدام به تهران و به قول نسیم شمال "بمباردمان " ، ترک تهران کردیم و به صورت تقریبا تصادفی تو یکی از شهرهای شمال که قابلیت انتقالی گرفتن ابوی مهیا بود ساکن شدیم . پدر خود با خطه شمال بیگانه نبود. اما استان کودکی های اون گیلان و رشت بود و استان کودکی های ما شد مازندران و تنکابن یا همون شهسوار . جنگ تموم شد و تهران امن . اما این موجب نشد که ما به همین راحتی ها به تهران برگردیم و کماکان با محیط شمال زندگی ادامه داشت . دبستانم زیر بارون گذشت و ایضاً راهنمایی . ابتدای دبیرستان با رجعت دوباره به تهران همزمان شد . نمی خوام بگم تمام اون سالهای شمال خوش و خرم بود . رطوبت هوا یه مزایا و ایضاً یه دردسرهایی ایجاد میکنه. ولی آدم وقتی تو یه محیط قرار می گیره ابتدا براش جذابیت هایی داره . بعدش مثل همه چیز زندگی جذابیت ها نیز تبدیل به عادت و روزمرگی میشه . هیچ وقت تو اون دوران بچگیم نفهمیدم که دارم کجا زندگی می کنم . اما الان که به اون دوران بازمی گردم فقط می دونم که اگه بهشتی وجود داشته باشه حتما باید یه قسمتیش شبیه همون جاها باشه . همینه که هنوز هم که به دوران بازنشستگیم فکر می کنم تو ذهنم یه جایی از شمال رو تصور می کنم . همینه که تمام تلاشم رو به خرج دادم تا یه تیکه زمین تو همون شهر تنکابن برای خودم ابتیاع کنم . همینه که هنوز هم با تمام این همه سفر تو سال باید سالی 2-3 باری به تنکابن سر بزنم و همینه که هنوز که بارون می یاد و حالی به حالی میشم یاد شمال و دوران کودکی می افتم .
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
ببار ای ابر بهار
با دلُم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماهُ دادن به شبهای تار ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون
ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون
حالم از قهر کردنهایت بهم می خورد
اینبار این بود جواب
حالم از اینهمه انتقام بی دلیل بهم می خورد
و شاید تویی قاتل آن لحظه های ناب
منتقم از که هستی ؟
می دانم که نمی دانی
سرشار از خزانی
و بهار را نمی فهمی
بس کن که من دیگر خریدارت نیستم
یوسفی ارزانیت
من بد قول بودم و تو خوش قول باش
مرا بهل
در خودت بغض آجین باش و بمیر
من تو را نمی خواهم
و داستان اینهمه نفرین و کینه را با کسانت بازگو کن
و بدان غره باش که چها کردی
خاک هم تو را در آغوش می گیرد
شاید در آخرین لحظه ات نیز پشیمان نباشی
که داند و که دیده که چیزی هم هست
ولی آنچه در هنگام رفتن نخواهی دانست
من اکنون می دانم
افسوس که هیچ گاه هم نخواهی دانستاز پشیمانی خسته ام
و تو تازه نفسی
پس بتاز
و بر بلندای اهرام غرورت فرعون باش
مرا بهل
من دیگر تو را نمی خواهم
انوشیروان بهدین