پرگار

شرح حال ماست این...

پرگار

شرح حال ماست این...

انرژی هسته ای حق مسلم ماست

و از نتایج سفر بوشهر عارضم خدمتتون که:

۱- بنده از نزدیک به این گفته ی خودم بیشتر رسیدم که نیروگاه بوشهر یه چیز تو مایه های قرار داد ترکمنچای و گلستانه . شاید هم بدتر.

۲-بنده متوجه شدم چقدر دیدن روسها و خصوصا خانوماشون تو بوشهر درد آوره . زمانیکه شنیدم خانومهای روسی ماهیانه مبلغ خوبی ( از ۲۰۰ تا ۴۰۰ هزار تومن متغیر می گفتن) دریافت می کنن . فقط به خاطر حجابی که می ذارن . به قول خودمون سختی شرایط کار می گیرن( حساب کنید اگه خانومهای ایران بخوان بابت حجاب سختی شرایط کار بگیرن چه هزینه ای به گردن دولت می افته).

۳- بنده دریافتم که مملکت اسلامی و بلاد اسلام و این جور حرفا کشکه . وقتی دیدم محوطه ی بزرگی رو کنار ساحل محصور کردن تا خواهران و برادران روسی با طیب خاطر به صورت مختلط شنا کنن و آفتاب بگیرن (نا مردا چند تا در این منطقه محصور رو باز گذاشته بودن و ما در حین عبور یهو چشممون می افتاد به گناه و چون نگاه اول اشکال نداره سعی می کردیم اولین نگاه رو کش بدیم ) . 

البته یه نکته دیگه هم دریافتم که این یکی خداییش ربطی به روسها نداره . اینکه آدم می تونه تو استانی باشه که معدن گازه و از جایی مثل عسلویه کلی گاز استخراج میشه . ولی استانش گاز کشی نشده باشه . خدایی تک هستیم تو اینجور امور تو دنیا .

سفر قلعه رودخان و کما

از سفر قلعه رودخان و شمال که برگشتم یه جورایی رفتم تو حالت کما . نمی دونم چرا . شاید برای حال نا جالبی که بعدش پیدا کردم . حال آدمیزاد زمینی . شایدم حالی شبیه روزهای اولیه پدر بزرگوار آدم ابوالبشر . شایدم گیومرت . شایدم مشی و... اگه بهشتی بوده باشه و آدم و یا حضرات فوق الذکر رو از اون به زمین آورده باشن باید روزهای اولیه زمینیش رو مثل این روزای من طی کرده باشه . شاید با رنگ و لعاب بیشتر . آدم تو بهشت باشه و بعدش بیاد اینجا  . حالش گرفته است دیگه . منم اینطورم . یاد همون خونه جنگلیها و هزار جور فکر و خیال دیگه . سخنی از بزرگی هست که گفته علم رو بجویید ولو اینکه در چین باشد . بعد بازگشتم یه مستند دیدم از بنگاه خبر پراکنی استعمار پیر بی پدر مادر بی فرهنگ بی نا..... بی ب ی س ی از آقا مسعود خان ده نمکی . یه تیکش این ... آقا افاضه فرمودند که : جنگ که تموم شد با خودم گفتم من باید بشم کارمند و صبح برم کارت بکشم و برم تو اداره بشینم . گفتم نه و سرتون رو درد نیارم این شد که این آقا تو خیابونا افتاد دنبال مردم . وقتی این جمله رو ازش شنیدم کلی دمق شدم . دیدم کار من هم اینطور شده . خوش بینانش 4 تا سفر هم قاطیشه . ولی قسمت اعظمش تو ادارست. نمودونم چی کار. ولی باید یه کاری بکنم . اینجوری چشم بهم بزنم می بینم پیر شدم و یه لگن زیرمونه و باید ثانیه ها رو بشمرم تا کی نوبت من می شه . باید فکری کنم .خلاصه این کمای ما ادامه پیدا کرد تا امروز . امروز دیدم عازم سفرم گفتم هم یه درد دلی کرده باشم هم یه خداحافظی موقت . دارم می رم بوشهر تا آخر هفته هم نمی یام . بازم با آیین بسازین . ایشاللا سالم برگردیم تا یه فکری برای خودمون بکنیم .

پروانه و چوانگ تزو

شبی خواب دیدم که پروانه ام و از گلی به گلی دیگر می پرم.

بی خبر بودم از اینکه چوانگ تزو ام.

ناگه برخاستم و باز چوانگ تزو شدم.

ولی نمی دانستم که آیا من چوانگ تزو ام

که خواب دیدم پروانه شده بودم

یا پروانه ام و خواب می بینم که چوانگ تزو شده ام؟

و باز هم سفر

و باز هم شما می مانید و آیین . من چند روزی نیستم . دارم می رم مسافرت . اگه اوضاع مساعد باشه تصمیم داریم یه سر هم قلعه رودخان حوالی فومن بریم . به امید دیدار

رقص زار

خدا
تو را که می ساخت
به رقص فکر می کرد
پیچ و خم تنت
انحنای رقصیست
که خدا با تو تصوّر کرده
بی حرکت هم که باشی
بدنت
رقص مجسّم است
و دیدنت
واجب ترین حرام ِ دنیا

افشین یداللهی

با سحابی

دو سه سال پیش حوالی همین روزها بود  که تو نمایشگاه کتاب دیدمش . خیلی خوشحال بودم که تونستم از نزدیک ببینمش . یه مقدار به نظرم به هم ریخته بود . ولی با حوصله نشسته بود و کتابهایی که می دادند برای امضا ، امضاشون می کرد . خیلی ذوق زده جلو رفتم و کتابی را جهت امضا دادم . اسمم رو پرسید و من هم گفتم . مثل اینکه درست متوجه نشد . چون فامیلیم رو اشتباه نوشت . روم نشد که بیش از این بهش زحمت بدم . همون اسم و فامیل ناقص رو گرفتم و اومدم . امروز که شنیدم تو بیمارستان پارسیان حالش خوب نیست ، یاد اون روز افتادم . ایشاللا هرچه زودتر بهبود حاصل کنه!


پ.ن: با عنایت به خبر دوستان ، اصلاح شد .

امان از جنس نر و ماده

۱- تو فیس بوک اتفاقی چشمم خورد به یه بنده خدا که دوره ارشد هم ورودی بودیم . علیرغم فامیلی فاخرش ، آدم نا فاخری بود . علیرغم جثه بزرگش ، عقل کوچکی داشت . علیرغم ظاهر موجهش ، شیوه ی بیانش ناموجه بود. بخوام شاهد مثال براش بیارم فقط و فقط شعبون بی مخ رو می تونم بگم . گند می زد به کلاسهایی که با هم داشتیم . معمولاً تو هر کلاسی که بود با خودش جو کودکستان ( بگم دبستان به دبستانی ها جفا کردم) رو همراه می کرد . شوخی های زشت و زننده . حال آدم رو بهم می زد . البته بگم تعداد زیادی از خانوم ها از این جور کاراش بدشون نمی اومد . ولی خلاصه شده بود آیینه دق برای من . بعضی از کلاسها هم استادها به هوای اون از بچه ها انتقام می گرفتن و از نمره همه کم می کردن . اینقدر لوس بازی هاش رو ادامه می داد تا استادی بهش اهانت کنه . انگار دوست داشت . بعد بیرون کلاس بره و   با استاد شوخی کنه. حالمو به هم می زد از هر چی مرده. هیچ وقت نفهمید چقدر از کاراش متنفرم . هیچ وقت هم بهش نگفتم . یه سلام و علیک هم به زور باهاش می کردم .ما آدما تو مقاطعی از زندگی مجبوریم همدیگرو تحمل کنیم . لازم نیست تمام هست و نیستمون رو برای هم رو کنیم . ولی به نظرم باید سعی کنیم تصویری مثبت تو ذهن افراد از خودمون به جا بذاریم . صرف خندوندن یه عده حالا هر کی باشه و خود شیرینی های کاذب ، واسه من یکی زننده است .تو فیس بوک که دیدمش یه چند ثانیه ای بهش نیگاه کردم و ازش گذشتم . چقدر زشت بود .

2- به یکی از خانومای کلاس چند بار گفته بودم که دفاعش که شد بهم اطلاع بده . ما دو تا تقریبا تو کلاس با هم رقابت داشتیم . زیاد خوشم نمی یومد با هاش گرم بگیرم . به هر دلیل . بارها فرصت برخورد باهاش پیش اومدی بود و من جاخالی داده بودم . تا اینکه مشخص شد استاد مشاور من و اون یکیه . یه روز که تو اتاق استاد مشاور بودم و استاد هم سرش به تلفن مشغول بود دیدمش . چون پایان نامم تاخیر افتاده بود کنجکاو بودم که ببینم چی کار کرده . با یه سلام و علیک طوماری از حرافی های بی حد شروع شد . انگار نه انگار که اولین بار بود که با هم صحبت می کردیم . مشخص شد نزدیک به دفاعشه . میلشو داد و کلی هم راجع به آزمون دکترا پی جو شد . چند تا میل از دکترا و آزمونش براش فرستادم . حس می کردم یه جور سر کاریه . چون هر اطلاعاتی که میخواست خیلی راحت تو اینترنت بود . ولی خودم رو زدم به کوچه علی چپ و گفتم حالا که یه چیز ازم خواسته روشو زمین نندازم. چند بار دیگه هم همدیگه رو دیدیم . تاکید کردم که دفاعش رو دوست دارم ببینم .میخواستم تو جلسه دفاعش یه جور خودمو ورانداز کنم. گذشت و گذشت تا همین چند روز پیش از یکی از دوستاش متوجه شدم که سه ماه پیش دفاع کرده . پیش خودم از اینکه دوره ارشد زیاد باهاش گرم نگرفتم خوشحال بودم . روابط آدما خیلی پیچیده است . نمی دونم اون چه فکری کرده بود . زیاد هم برام مهم نبود . ولی همون جور که گفتم خوبه آدما تو ذهن هم خاطره خوب به جا بذارن . همین .

روزهای بی خاطره

زمان بدی شده . اغلب وبلاگا تعطیلن یا حال نوشتن ندارن . خود ما هم یکیش . نه انگیزه مونده و نه نایی برای نوشتن . فکر کنم ما هم باید مثل حاج محمود باید از خودمون قهر کنیم و بریم تو خونه و زانوی غم بغل بگیریم . شاید یه فرجی شد .

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر سفر نکنی،

اگر کتابی نخوانی،

اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر از خودت قدردانی نکنی.

زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،

وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

 

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر برده عادات خود شوی،

اگر همیشه از یک راه تکراری بروی،

اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،

اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،

یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

اگر از شور و حرارت،از احساسات سرکش،و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،

و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،دوری کنی.

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

اگر هنگامی که با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی،

آن را عوض نکنی،

اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،

اگر ورای رویاها نروی،

اگر به خودت اجازه ندهی،که حداقل یک بار در تمام زندگیتورای مصلحت‌اندیشی بروی.

شادی را فراموش نکن

امروز کاری کن!

امروز زندگی را آغاز کن!


پابلو نرودا

ترجمه: احمد شاملو