پرگار

شرح حال ماست این...

پرگار

شرح حال ماست این...

برف روی شیروانی داغ

دیروز فیلم برف روی شیروانی داغ رو دیدم . فیلم جالبی بود و در خور تعمق . نمی دونم چرا تازگی ها درخصوص تمام فیلم هایی که می بینم باید به این جمله اشاره کنم که : فیلم در خصوص تنهایی انسان ها بود . شاید به این خاطره که در زندگی روزمره فعلی ، تنهایی بخش مهمی رو تشکیل میده .فیلم علیرغم زمان کمش که در حدود 75 دقیقه بود ، بسیار تاثیر گذار بود . فیلم با مرگ شاعری شروع میشه که پس از گذشت دقایقی از فیلم متوجه میشیم که بسیاری از کارهاش ممنوع بوده و مدت زیادی است که در تنهایی زندگی میکنه . زنش خیلی وقته که ازش جدا شده و تک و توک افرادی بیشتر به خاطر برخورداری از نامش اطافشو گرفتن . شاعری که در تنهایی با کسی که کارهای روزانشو انجام می داد انس گرفته بود و زمانیکه فوت می کنه هر کسی که یکیبار از کنارش گذشته و نگذشته می خواد خودش رو یه جوری بهش ربط بده . هنوز جنازه شاعر روی تخته که هر کس به سهم خویش در پی سهم خواهی از زار و زندگی اوست و تنها همان به اصطلاح "خونه شاگرد" فارغ از این مسائل حضور داره و در پی اینه که حرمت او حفظ شود . البته در این راه دختری از شاگردهای شاعر همراه اوست و تمام تلاش خود را در اجرای وصیت شاعر مبنی بر سوزاندن جسد او به خرج می دهد . فیلم تا ترک منزل شاعر توسط دوستان و جیره خواران ماترک او پیش می رود و در پایان وصیت شاعر ناخواسته با شمع آجین شدن ناخواسته پیکر او اجرا می شود . در کل فیلم قابل تحسینی است .

دردهای من

اگر نمی خواهی بر تیره بختی من گواهی دهی
خواهش دارم روبه روی من نمان، عبور کن،
کوچه را طی کن و در انتهای کوچه محو شو،
همان گونه که آدم های خوشبخت محو می شوند.
من حتی ظرفی میوه نداشتم که به مهمان
تعارف کنم، آمد- نشست- جراحت
و زخم های مرا دید و رفت- در سکوت ما
دو سه شاخه ی شمعدانی گل دادند
دردهای من و مهمان به هم شباهت نداشت
وگرنه بیش تر نزد من می ماند.
مرا دیگران هم ترک کرده بودند، اما بعد از رفتن
مهمان از خانه آه کشیدم، آهی که می توانست
کبریت مرطوبی را روشن کند، شاخه و برک های
گل های اطلسی و لادن
دروغین بودند اگر حقیقت داشتند
کنار آه من می شکفتند، مهمان هنگام
خداحافظی به من گفته بود: آینده ای در کار نیست
قلب با رقت و نامنظم می تپد، پس
فقط باید سکوت کرد و برگ های
درختان و پرندگان مرده را شمرد
پس من در غیبت مهمان درختان را
از فصل جدا کردم.


احمدرضا احمدی

خیال کن که غزالم!

چند روزیه که آلبوم جدید " محمد اصفهانی" عزیز رو تهیه کردم . وقت نشده بهش گوش بدم . ابتدای صبح از خونه که بیرون می یام یاد " بی واژه " می افتم . استارت رو که می زنم و ضبط که روشن میشه ، دل به هر جا می ره . می گذره و می گذره و من نادم از از دست دادن شنیدن این آلبوم تو چند روزی که تهیش کرده بودم و  سرخوش از شنیدن این کار زیبا رو آسمونها در حال پروازم . نزدیک انتهای کار میرسه که می شنوم:

شبیه مرغک زاری کز آشیانه بیفتد

جدا ز دامن مادر، به دام دانه بیفتد
ز نازکی، ز ندامت، ز بیم صبح قیامت
بدان نشان که شنیدی، سری به شانه بیفتد

عاشق این آهنگ میشم و پیش می رم :
به کار آنکه برون از بهشت گشته، عجب نی
که در جهنم غربت به یاد خانه بیفتد
نشان گرفته دلم را کمان ابروی ماهی
خدایْ را که مبادا دل از نشانه بیفتد

هر بیت که خونده میشه لذت مضاعف میشه :

دلم به کشتی کُربَت، به طوف لُجّه‌ی غربت

چو از کرانه‌ی تربت، به بی‌کرانه بیفتد

داره کم کم اشک به چشم ها می یاد که در موافقت خونده میشه :

شوم چو ابر بهاران، ز جوشِ اشکِ چو باران
که دانه دانه برآید، که دانه دانه بیفتد
جهان دل است و تو جانی، نه بلکه جامِ جهانی
کَمِ سکندر و دارا، کز این فسانه بیفتد

و اینک تیر خلاص :

خیال کن که غزالم بیا و ضامن من شو
بیا که آتش صیاد، از زبانه بیفتد

اَلا غریب خراسان، رضا مشو که بمیرم
مگرْ، که مرغک زاری از آشیانه بیفتد...

بخشی از نامم رضاست و رضا نمی دهم که در حق او تشکیک روا دارم و ایضاً شعر را عالی ندانم . هر چند که بعدا بفهمم برای " علی معلم دامغانی" است . گرچه در دل با خود می گویم : کاش او را با سیاست کاری نبود .

شهر بی کوچه باغ

دیوانه از قعر چاه فریاد می زد

به امید یاوری بی دریغ

 و ما از بالای چاه بر حماقت او خنده ها می کردیم

و دیوانه بی انتها فریاد کمک داشت

فریاد او فریاد انسان بود در تاریخ وجود

و دیوانه با فریادش همه مرز ها را رد می کرد

دیوانه عمق نگاهمان را با عمق گودی چاه می سنجید

و شاید عمق حماقتمان

و آنگاه فریاد می زد

کسی چه می داند

شاید فریادش تا عمق کوچه باغ های شهرمان می رفت

شهری که اینک بی کوچه باغ بود

و دیوانه در هراس از این تصویر همچنین فریاد می زد


انوشیروان بهدین


خواب

و شب هنگام

تو پنداری که من خوابم و من بیدار

در خویش جاری

گم و گور ، چون بیداری

پنداری که من خوابم

دنیایم غرق در آب و من خواب

و من بیدارم

غرق در بیداری

و دنیا خواب

زبانمان الکن است !


انوشیروان بهدین

ادبیات فحاشی دینی

جالبه که این ملت ادعای پیروی از قرآنی رو دارد که تصریح نموده به خدایان مشرکین توهین مکنید تا آنها به خدای شما توهین نکنند . جالبه که تو این ملت کسانی بودند که ۱۰۰۰ سال پیش و در زمان تسلط اعراب بر این سرزمین گروهی به نام "اخوان الصفا" رو تشکیل دادند و یکی از نصایح این گروه احترام به دیانت افراد دیگر بود . جالبه که این ملت ابوالحسن خرقانی نامی داشته که بر در سرایش زده بود : هر که در این سرای شود نانش دهید و از ایمانش مپرسید که بنده ای که نزد خدا به جان ارزد البته در سرای بولحسن به نان ارزد . غرض اینکه داشتم از سر کار برمی گشتم خونه که دیدم یه عزیز تاکسی نشینی جمله ای رو پشت شیشه ی ماشینش زده که جز اهانت به اعتقاد 800، 900 میلیون مسلمون چیز دیگه ای رو در برنداشت . این روزا خیلی شاهد این جور جملات قصار هستیم . یکی از دوستان می گفت به کسی که پشت شیشه ی ماشینش زده بود : ما منتظر منتقم فاطمه هستیم ( هر چند شک ندارم که خیلی ها که این جمله رو می زنن پشت ماشین معنی منتقم هم نمی دونن چه برسه به چیزای دیگه)گفته که: حالا منتقم اومد و خواست از اونی که شما میگید حضرت فاطمه رو کشته انتقام بگیره . اون که 1400 سال پیش مرده . از کی می خواد انتقام بگیره ؟دوستم تعریف می کرد که طرف با طرح این سوال زد به خاکی... ادبیات انتقام و فحاشی داره باب میشه و جای خیلی از مسائل که اصل دین هستند رو می گیره و شک نکنید که خط دهندگان اینگونه ذهنیات می دانند که چه می کنند . هرچند که شاید عاملین آن ندانند .


به انتظار

داد برآوردم و آنگاه فریاد

فغانم به آسمان بود

گستاخانه سراییدم:

انتهای مسیر هیچ کس به سرایمان نیست

هیچ کس!

منجی که جای خود دارد

فراموش شدگانیم ما

فراموش شدگان!

و ابلیس یاس همه تاسهایش شش بود

چه انتظارغریبی است

در پی هیچ بودن

و یا بودن ، به انتظار هیچ !


انوشیروان بهدین



اینجا چه کسی زندانی است؟

برازجان که رفتیم ، رفتیم یه جای تاریخیش رو که بهش می گفتن دژ برازجان دیدیم . قبلاً زندان بود و در حال حاضر میراث فرهنگی داشت کارهاشو انجام می داد تا تبدیل به یه جای گردشگری بشه . قدمتش واسه دوره قاجار بود .جالب این بود که همه مردم شهر می دونستن یه روزی اینجا مهندسی به اسم "بازرگان" زندانی بوده . اما تابلوی جلوی بنا یه چیز دیگه میگفت . البته گویا ابتدا یه چیزی راجع به این موضوع آورده بودن که همانطور که در عکس مشهوده گفتن لاکش بگیرن . چه لزومی داره ملت بدونن اینجا : اینجا چه کسی زندانی بوده است.

بدرودیه ای برای یک دوست

و شد آنچه می باید می شد !

آمد زمانی که وحشت از آن بود 

و آمد و او رفت!

و لیک :

عیسی و موسی راه خویش یافتند

بدرود آیین!

دوست می دانمت هنوز!

و همین!

سلطان اعتماد به نفس!

خیلی دوست داره تو یه موضوعاتی رو مخ آدم راه بره . این رو از همون سفر ترکیه دستگیرم شد .  از اون سفر که برگشتیم اصلاً فکر نمی کردم دیگه باهاش صحبت کنم . جاتون خالی . دمار از روزگارمون درآورد . زدیم خودمونو به آلزایمر و فراموشی . گفتیم بیخیال . یه بلایی سر ما آورد . رفیقمونه! تموم شد  و رفت . تو عالم رفاقت که چرتکه نمی ندازن . دو سه هفته نشد که بعد از سفر استارت مکالمه مجدد خورد و به ماه نکشید که با "آلزایمر خود خواسته " من ، موضوع یه جور تو عالم رفاقت رفع و رجوع شد . از اونجا که کلاً بیخیالی طی میکنم صحبت از سفر مجدد با یکی از رفقا که شد و .قتی هم بهش گفتم خودش یه چیزایی  درباره یه همسفری دیگه به شوخی گفت .  پیش خودم می دونستم که تا بالای دار هم برم ، برم ، ولی دیگه باهاش حداقل سفر نمی رم . ولی تو صحبتها به روش نیاوردیم . گفتم : خر که نیست ، خودش می فهمه . دیروز حین یکی از تماسهای کاردرستش دراومده میگه : " راستی واسه سفر رو من اصلاً حساب نکن ! یادت رفته چقدر بهم بد و بیراه گفتی . یه ذره فکر کن تا یادت بیاد "!!!! بابا خدایی روت رو برم . پیش گرفتی که پس نیفتی . دمت گرم و صد البته درود بر اعتماد به نفست!