پرگار

شرح حال ماست این...

پرگار

شرح حال ماست این...

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود برسرآتش میسرم که نجوشم


بهوش بودم از اول که دل بکس نسپارم

شمایل تو بدیدم، نه صبر ماند ونه هوشم


حکایتی ز دهانت بگوش جان آمد

دگر نصیحت مردم حکایتست بگوشم


مگر تو روی بپوشی وفتنه باز نشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم


من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر بپای در آیم، بدر برند بدوشم


بیا بصلح من امروز در کنار من امشب

که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم


مرا بهیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو موئی به عالمی نفروشم


بزخم خورده حکایت کنم زدست جراحت

که تندرست ملامت کند، چومن بخروشم


مرا مگوی که سعدی، طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن، چو پند می‏ ننیوشم؟


براه بادیه رفتن به از نشستن باطل

وگر مراد نیابم، بقدر وسع بکوشم


(خواستم تنها 1 بیت رو بیارم ، حیفم اومد بقیش رو حذف کنم ).

نظرات 1 + ارسال نظر
صوفی سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:13 ق.ظ

وای چقدر قشنگ بودش.خوب کاری کردی که همشو نوشتی‌.

آره . کلی فکر کردم کدومشو حذف کنم . دلم نیومد هیچ کدومشو حذف کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد