پرگار

شرح حال ماست این...

پرگار

شرح حال ماست این...

ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست

شاید این داستان رو قبلا گفته باشم . ولی ذکر دوبارش خالی از لطف نیست . با اینکه تو یه ساختمون هستیم و یه جا کار می کنیم دیگه خیلی وقته که دو سه ماه یه دفعه می بینمش .  اون هم تصادفی . یه موقعی خیلی با هم جیک و پوک داشتیم . یه قرار هایی برای مسافرت گذاشته بودیم . باهم سفر کاشون و مشهد اردهال رفتیم . باهم  شیراز ، تخت جمشید و پاسارگاد رفتیم . با هم کرمانشاه رو از سر تا تهشو رفتیم . با هم تبریز را از بالا تا کلیبر و از پایین تا تکاب رفتیم و در آخر هم با هم اصفهان رفتیم . تو سفر اصفهان دیگه حال و هواش کلا عوض شده بود . خیر سرش می خواست درویش مسلک بشه . یه نفر از بچه های اداره که به نظرم "ام الفتنه" بود و با تمام زرنگیش یه جورایی بچه ها رو تو راه و روش خودش آورده بود ، خیلی تو این جریان نقش داشت . می گفت یه استادی دارن و تو مترو باهاش آشنا شدن . می گفت استاد از خارج اومده و تمام رفاهیاتشو ول کرده و شده یه کشاورز تو شهر ری . رفیقمون که دربست مرید مسلکش شده بود ، غذاش شده بود یه مقدار بادوم و نهایتش تخم مرغ پخته . لباساش هم که زار می زد به تنش و همه جوره شده بود رنگ و رو رفته . می گفت استاد میگه ازدواج به درد هر کسی نمی خوره و خودشو جز اون بدرد نخوراش می دونست . می گفت از موبایل بیزارم . چون استاد میگه . از ده تا حرفش یازده تاش شده بود استاد میگه . خلاصه این ام الفتنه کار خودش رو کرده بود .  یه روز رفتم ببینم این استاد کیه . دیدمش . آدم بدی به نظر نمی رسید . ولی اون چیزایی هم که راجع بهش می گفت نبود . بی خیال شدم . ضمن اینکه همیشه هم به درست نسبت به ام الفتنه بد بین بودم . چون معمولا از خیلی چیزای دیگرون خبر دارم ، می دونستم که همچینم به مادیات بی اعتنا نیست و زمین و مغازه و ... خرید و فروش می کنه . گذشت . اخیرا این رفیقمونو دیدم . دیدم کت روشن و نویی پوشیده . به خودش ای رسیده . جالب بود تو دستش موبایل بود و ازدواج که می گفتی نیشش تا اون ور سرش وا می شد . گفتم پس آرمانهای استاد چی شد ؟ زد خودشو به کوچه علی چپ . البته دیگه برام مهم نبود . اگرچه سخت بود . ولی خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم...

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم

هزار جهد بکردم که سر عشق بپوشم

نبود برسرآتش میسرم که نجوشم


بهوش بودم از اول که دل بکس نسپارم

شمایل تو بدیدم، نه صبر ماند ونه هوشم


حکایتی ز دهانت بگوش جان آمد

دگر نصیحت مردم حکایتست بگوشم


مگر تو روی بپوشی وفتنه باز نشانی

که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم


من رمیده دل آن به که در سماع نیایم

که گر بپای در آیم، بدر برند بدوشم


بیا بصلح من امروز در کنار من امشب

که دیده خواب نکردست از انتظار تو دوشم


مرا بهیچ بدادی و من هنوز بر آنم

که از وجود تو موئی به عالمی نفروشم


بزخم خورده حکایت کنم زدست جراحت

که تندرست ملامت کند، چومن بخروشم


مرا مگوی که سعدی، طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن، چو پند می‏ ننیوشم؟


براه بادیه رفتن به از نشستن باطل

وگر مراد نیابم، بقدر وسع بکوشم


(خواستم تنها 1 بیت رو بیارم ، حیفم اومد بقیش رو حذف کنم ).