خفته در چشم تو نازی است که من می دانم
نگهت دفتر رازی است که من می دانم
قصه ای را که به من طره ی کوتاه تو گفت
رشته ی عمر درازی است که من می دانم
گر چه در پای تو خاموش فتاده است ای شمع
سایه را سوز و گدازی است که من می دانم
بی نیازانه به ما می نگرد دوست ولی
سینه اش بحر نیازی است که من می دانم
ای بابا میدونی خوب بسم ا...
این چه حسیست که پوسید در این می دانی......
عاشقش گشته ولی مثل گنه پنهانی ........
تو که از راز نهانش گل من آگاهی......
پاسخی ده که نسوزد دلکش از آهی .....
دل آیین همه جا سخره به انظار شود
همه جا مضحکه گردد همه جا خار شود
این چنین قلب من آگه ز یکی کار شود
بلی آیین به جهانی ، نگونسار شود
بود آیا که در میکده ها بگشایند
گره از کار فرو بسته ما بگشایند
بابا این داره خالی می بنده من میشناسمش
سخن های ناخوش ز من دور دار
ز بدها دل دیو رنجور دار
مگوی آنچه هرگز نگفته است کس
به مردی مکن باد را در قفس
جگرم شد که کباب از دستت
چشم من گشته پر آب از دستت
وقت بالا زدن آستین است
دختران پر تب و تاب از دستت
شده کارم همه جا بد نامی
همه گویند که معشوقت کو؟
حاجی از صبح به شام از پی من
که سرای دل و محبوبت کو؟
شده ام زار که والله ، نشوم
خام این گفته که مه رویت کو؟
لیک آهنگ ز سیف ال آید
که چه شد همسر و مشهودت کو؟
خوب اگه انقد خوبه، مبارکه دیگه
ان شا الله
معذرت می خوام بی ادبیمو ببخشید در جریان نبودم .
خواهش می کنم.
میگن آقایون برعکس خانمها وقتی عاشق میشن پر انرژی و پر حرف میشن من در عجبم که چرا شما کم حرف شدید ( کمتر می نویسید چه تو این وبلاگ چه تو وبلاگ قبلی ) ؟ تازه دیگه تو وبلاگ های من هم نظر نمیدید یعنی افتخار نمیدید من هم دیگه خیلی وقته حس نوشتن ندارم.
ان شا الله پر حرف شیم شما بهمون بد و بیراه بگین که چرا اینقدر ور می زنیم.
شما هم که پاک عاشق شدی رفت
اثرات فصل بهاره.
خووووووووب ( به روش فرید در بدون شرح خوانده شود) مردمو سر کار گذاشتی ، بندگان خدا فکر می کنن خبریه و با دست خودت افتادی تو هچل ، بابا ! آقایون خانوما ، خالی می بنده ، من می شناسمش ، یار و دلبر ومعشوق کجا بود ، شعر منو بالا بخونید به اصل قضیه پی می برید
با دلبری خیالی ، از عشق می سرایم
از پرسه های بی او ،هر شب در این حوالی
گاهی برای او عشق ، گاهی دو بیت خوانم
گاهی سفر کنم من ، با دلبری خیالی