شاید سفر بیرجند هیچ چی نداشت، یه چیزش خوب بود و اونم تمرین آشپزی بود برای من . همراهم پاشو کرد تو یه کفش که خودمون غذا درست کنیم و این شد که دعوت دوستان اونجا رو برای غذا رد کردیم و پس از انجام کارهامون وسایل جهت ناهار و شام رو خریدیم . واسه ناهار ماکارانی در نظر گرفتیم . جاتون خالی ببینین چی درست کردم . بنده خدا همراهم اینقدر خورد سر سفره ولو شد. شام هم آبگوشت و اونهم برای خودش معجونی شده بود. خلاصه این سفر بیرجند هم هیچ چی نداشت یه تمرین آشپزی خوب برام بود . البته قابل ذکره که تو سفر ایندفعه قلعه بیرجند و خونه اسدالله علم تو بیرجند که الان موزه شده رو ، بازدید کردم . شهر بدی نیست بیرجند . خیلی خشکه و یه مقدار خنک تر از تهران .
سر رای برگشتنت آینه میکارم
گلدونای دلتنگو رو پلّه میزارم
لحظههای بی قصه رو طاقت ندارم
چشم من به راه عشقه
رفتنت گناه عشقه
اون روی سیاه عشقه
ماه من تو چاه عشقه
یادمه اون شب که رفتی چشمو بستم
شیشه عمر جوونیمو شکستم
تا به تو پیغام دلجوئی فرستم
اسمتو با شیشه کندم روی دستم
درد اومد،داد اومد
دلبر شیاد اومد
اما من دل بر نداشتم
غیر تو دلبر نداشتم
حال اول درد عشقهکاری با آخر نداشتم
و سفر نقطه ی آغاز رحیل است
آری
من پر از تردیدم
لیک این نکته ی محتوم به گوشم جاری است
که سفر باید کرد
که سفر باید دید
و پس از آن او را...
نکته اول اینکه طبق روال گذشته وقتی دوستان سرشون شلوغ میشه و کمتر به وبلاگ سر می زنن ، این شعر شهریار رو می یارم که :
یاران چرا به خانه ی ما سر نمی زنند آخر چه شد که حلقه بر این در نمی زنند
دانم پرنده اند به هر بام و در ولی هرگز به بام خانه ی ما پر نمی زنند
نکته دوم اینکه دوباره بحث سفر هستش و مجدداً به بیرجند . پارسال بود که بیرجند رفته بودم . یادمه چند تا پست راجع بهش گذاشتم . دفعه پیش کوههای اطراف بیرجند رفتیم و همراه با قبض روح، از محل عبور جناب ریگی هم دیدن کردیم . یادمه دفعه پیش تصنیفی از بانو "سیما بینا" رو تو سفر زمزمه می کردم که :
نگارینا قد چارشونه داری لیلا خانوم...
همون موقع هم برام سوال بود که حالا چرا چارشونه ؟ و خیلی ها گفتن :شعره دیگه . گیر نده.
خلاصه کاره دیگه . این هواپیما ها هر کدوم آدم رو بیش از پیش یاد خدا و وصیت می ندازن .
"دو سه" روز پیش آیین زنگ زده بود . شاید بشه گفت با تمام کج خلقیهاش از "دو سه "تا دوستای خوبمه . "دو سه" هفته یه بار با هم صحبت می کنیم و هر بار هم که زنگ می زنه "دو سه "تا خبر خوب بهم می ده . یکی از خبرای خوبش این بود که "دو سه "روز دیگه هفته نامه شهروند امروز می یاد بیرون . تعجب کردم . "دو سه" سالی بود که شهروند امروز رو توقیف کرده بودن . تو مملکت آزادی بیان شاید سخت باشه که حتی "دو سه " تا نشریه خوب بیاد دست مردم . قبل از توقیف هر هفته از مشتری های پر و پا قرصش بودم و اینقدر مطلب داشت واسه خوندن که یه هفته که چه عرض کنم اگه می خواستی درست حسابی بخونیش "دو سه" هفته باید روش وقت می ذاشتی . اگر چه متوجه شدم که تو چاپ مجددش قوچانی عزیز سردبیرش نیست ، ولی تو این دورانی که شاید شنیدن "دو سه" تا خبر خوب هم تو سال زیاده ، خبری مسرت بخش به حساب می یاد . ایشاللا که حداقل "دو سه" سالی دیگه منتشر بشه تا ببینیم آینده چطور میشه . فعلا که همه می گن : ایشاللا تا "دو سه" سال دیگه همه چی درست میشه ؟!؟
لازم بود که تجدید قوا کنم . کم فیلم طنز می بینم . ولی اسی هم مایل بود که بریم این فیلمو ببینیم . این بود که ما شدیم بیننده فیلم " ورود آقایان ممنوع" . شاید هم من تلقین به خودم کرده بودم که فیلم با مزه ای . ولی جاتون خالی خیلی خندیدم . البته فیلمش خنده دار بود . چون تلقین من هم یه حدی داره . از سینما که اومدیم بیرون خندان بودیم . فکر کنم اسی اندازه من خوشش نیومد . اصلا فکر کنم اسی روحیش داره یه جورایی میشه که دیگه با هم سینما نریم . اگه اینطور باشه باید تنهایی برم سینما . امیدوارم که حدسم درست نباشه.
یکی از دوستان امروز اول صبحی گفت و این شد ورد زبون من تو امروز :
عهد ما با تو نه عهدی است که تغیر بپذیرد
بوستانی است که هر گز نزند باد خزانش
میگن دردش شبیه درد زایمانه . من که نشنیده بودم .ولی دیروز انگار خیلی ها این مسئله رو می دونستن الا من . اول صبح یه ذره درد . بعدش کمی زیاد شد و نهایت به بیتابی رسید . از اداره که زدم بیرون دیدم عجب کاری کردم یه نفر رو همرام نیاوردم . درد زیادشده بود. طوری که رانندگی را برام خیلی سخت کرده بود . داشتم از زور درد می زدم کنار که چشمم خورد به بیمارستان آپادانا . رفتم تو بیمارستان و بعد از معاینه و سونوگرافی گفتن سنگ کلیه داری . اینجا بود که دیگه درد بیداد می کرد . همون جور که دراز کشیده بودم یه تیکه پارچه گیرآوردم و کردم تو دهنم . پرستار اورژانس می خواست بفرسته برم داروخونه . دید کار من نیست . خودش یه جوری یه چند تا آمپول ردیف کرد و بهم زد . خدا نصیب گرگ بیابون نکنه . فکر کنم یه کیلویی عرق کردم . عرق از سر و صورتم می چکید . مرفین که بهم زدن یه ده دقیقه ای طول کشید تا دردم کم شه و یه ساعت بعد در حالیکه که هنوز گیج می زدم مرخصم کردن . گفتم سنگ چی میشه؟ گفتن مایعات بخور و بالا و پایین بپر دفع میشه. دیشب که دفع نشد . حالا هم که دارم اینا رو مینویسم یه جاهاییم (درست نمی دونم کجاهام) میسوزه . خیلی چشم به راه محصول کارخونه سنگمم . ایشاللا که زیاد چشم به رام نذاره.
انگلیسیها جشنی دارن به اسم سولستیک که تو اون بلندترین روز سال رو جشن می گیرن. داشتم به این فکر می کردم چی باعث می شه یه ملت بلندترین شب سال رو جشن می گیرن و یه ملت بلندترین روز سال رو؟!؟