پرگار

شرح حال ماست این...

پرگار

شرح حال ماست این...

بارون و کودکی های من

بارون که می یاد یاد بچگی هام می افتم . ما تو بحبوحه عنایات صدام به تهران و به قول نسیم شمال "بمباردمان " ، ترک تهران کردیم و به صورت تقریبا تصادفی تو یکی از شهرهای شمال که قابلیت انتقالی گرفتن ابوی مهیا بود ساکن شدیم . پدر خود با خطه شمال بیگانه نبود. اما استان کودکی های اون گیلان و رشت بود و استان کودکی های ما شد مازندران و تنکابن یا همون شهسوار . جنگ تموم شد و تهران امن . اما این موجب نشد که ما به همین راحتی ها به تهران برگردیم و کماکان با محیط شمال زندگی ادامه داشت . دبستانم زیر بارون گذشت و ایضاً راهنمایی . ابتدای دبیرستان با رجعت دوباره به تهران همزمان شد . نمی خوام بگم تمام اون سالهای شمال خوش و خرم بود . رطوبت هوا یه مزایا و ایضاً یه دردسرهایی ایجاد میکنه. ولی آدم وقتی تو یه محیط قرار می گیره ابتدا براش جذابیت هایی داره . بعدش مثل همه چیز زندگی جذابیت ها نیز تبدیل به عادت و روزمرگی میشه . هیچ وقت تو اون دوران بچگیم نفهمیدم که دارم کجا زندگی می کنم . اما الان که به اون دوران بازمی گردم فقط می دونم که اگه بهشتی وجود داشته باشه حتما باید یه قسمتیش شبیه همون جاها باشه . همینه که هنوز هم که به دوران بازنشستگیم فکر می کنم تو ذهنم یه جایی از شمال رو تصور می کنم . همینه که تمام تلاشم رو به خرج دادم تا یه تیکه زمین تو همون شهر تنکابن برای خودم ابتیاع کنم . همینه که هنوز هم با تمام این همه سفر تو سال باید سالی 2-3 باری به تنکابن سر بزنم و همینه که هنوز که بارون می یاد و حالی به حالی میشم یاد شمال و دوران کودکی می افتم .

ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

ببار ای ابر بهار
با دلُم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماهُ دادن به شبهای تار ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون


دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

خسته ام

حالم از قهر کردنهایت بهم می خورد

اینبار این بود جواب

حالم از اینهمه انتقام بی دلیل بهم می خورد

و شاید تویی قاتل آن لحظه های ناب

منتقم از که هستی ؟

می دانم که نمی دانی

سرشار از خزانی

و بهار را نمی فهمی

بس کن که من دیگر خریدارت نیستم

یوسفی ارزانیت

من بد قول بودم و تو خوش قول باش

مرا بهل

در خودت بغض آجین باش و بمیر

من تو را نمی خواهم

و داستان اینهمه نفرین و کینه را با کسانت بازگو کن

و بدان غره باش که چها کردی

خاک هم تو را در آغوش می گیرد

شاید در آخرین لحظه ات نیز پشیمان نباشی

که داند و که دیده که چیزی هم هست

ولی آنچه در هنگام رفتن نخواهی دانست

من اکنون می دانم

افسوس که هیچ گاه هم نخواهی دانست

از پشیمانی خسته ام

و تو تازه نفسی

پس بتاز

و بر بلندای اهرام غرورت فرعون باش

مرا بهل

من دیگر تو را نمی خواهم


انوشیروان بهدین

عاشقانه

اتوبان، رودخانه‌ای غمگین است
که مرا از تو دور می‌کند
آب که از سرِ ما گذشت
اما ماهی‌ها غرق نخواهند شد
تنها در کنار اتوبان می‌ایستند
و برای شیشه‌های بالا کشیده دست تکان می‌دهند
تا از سرما یخ بزنند
و روی آب بیایند
تنها سنگ‌ها هستند
که برای همیشه ته‌نشین خواهند شد …

تو با شوهرت ماهی می‌خوری
من زل می‌زنم به ماه و
دیوانه می‌شوم و
کوچه‌ها را آواز می‌خوانم و
به سنگ ها لگد می‌زنم و
زنم و …
بغضم می‌ترکد
از تو که دور می‌شوم
کوچه که هیچ!
گاهی اتوبان هم بن‌بست است
من رودخانه‌ای را می‌شناسم
که با دریا قهر کرد
و عاشقانه
به فاضلاب ریخت …


سیدمهدی موسوی

نفس کشیدن سخته

تو فیلم "سعادت آباد " که پره از کارهای ابی و سیاوش ، یه تیکه و به صورت دسته جمعی یه ترانه ای خونده شد که ازش خوشم اومد .

نفس کشیدن سخته ، تو رو ندیدن سخته

تو پیچ و تاب عاشقی ، به تو رسیدن سخته

تو سینما فکر کردم این کار رو خانوم " گ وگ وش " خونده .  امروز یه جستجو تو گوگل زدم و متوجه شدم این کار با صدای آقای روزبه نعمت اللهی اجرا شده که متاسفانه افتخار آشناییشون رو نداشتم . ترانه رو دانلود کردم و شنیدم . امیدوارم این حرف منو حمل بر توهین یا چیز دیگه نذارین . ولی بعد از شنیدن کار با خودم گفتم کاش بر طبق تصورم این ترانه به این زیبایی رو "گ و گ وش" خونده بود . مسلما خیلی زیبا تر می شد . در آخر متن ترانه رو آوردم :

نفس کشیدن سخته ، تو رو ندیدن سخته
تو پیچ و تاب عاشقی ، به تو رسیدن سخته

منو به غمام سپردی ، همه آرزومو بردی
همه جا اسمتو بردم ، یه بار اسممو نبردی
واسه ی شب زمستون ، همه هیزمو سوزوندی
واسه ی پنجره ی کور ، توی خونمون نموندی

نفس کشیدن سخته ، تو رو ندیدن سخته
تو پیچ و تاب عاشقی ، به تو رسیدن سخته...

هیات نعل ذوالجلال

نمی دونم واقعا اسامی امامان و بزرگان شیعه کمه که تا این حد با موضوع تخصصی برخورد میشه . البته اگه تو همه کارامون اینقدر موشکاف بودیم غمی نبود . اما متاسفانه در همه زمینه ها پرفسوریم و دور از جونتون سر از هیچ چی در نمی یاریم .اما تو این زمینه دیگه سنگ تموم گذاشتیم و هر سال محرم که میشه می گردیم دنبال یه موضوع جدید و در این میون اسامی هیات ها هم در نوع خودش جالب توجهه .

سفر به دبی

گویا قراره همه ی سفرهام یه دفعه ای بشه . اینبار هم یه دفعه ای شد و تو عرض ۲ روز ما عازم سفر و البته ماموریت به دبی شدیم . یه سفرنامه هم باید بذارم تو وبلاگ . کلی جای دیدنی داشت و کلی هم مطلب برای گفتن . ان شا الله در اولین فرصت عملیاتیش می کنم .

پارس بانو

صبح زود از تهران حرکت کردیم و راه یزد رو پیش گرفتیم . من و خانوم والده و همشیره . من بدبخت معمولاً باید با افرادی سفر کنم که یا رانندگی تعطیلن یا اصلاً تعطیلن . این بود که مسافت تهران تا یزد گردن خودم بود و بس . پس از صرف صبحانه در قم که املتی به غایت خوشمزه بود جاده رو پیش گرفتیم و ادامه دادیم . گاز رو بستم به ماشین تا زودتر برسیم . نزدیک ساعت 1 بود که به عقدا رسیدیم . می دونستم که اگه بخوام برم پارس بانو باید از عقدا به بعد حواسم جمع باشه و جاده شمس آباد رو برم . خلاصه خدا رو شکر همین طور هم شد . باعث تعجب بود که تابلو زده بودن که زیارتگاه پارس بانو به سمت جاده شمس آباده و کلی از توجه مسئولین غافلگیر شدیم . هیچی سر خر رو کج کردیم و افتادیم تو جاده شمس آباد . برو برو و از یه ده گذشتیم . دیگه بیابون بود و جاده . هیچ احد الناسی هم رویت نمی شد و دریغ از یه تابلو . یه یه ربعی رفتیم . خانوم والده اظهار نگرانی کرد و همشیره محترمه هم باهاش همساز شد که برگردیم . کجا داری ما رو می بری ؟ دیوونه؟ اینقدر گفتن و گفتن تا ما هم به حرف اومدیم که اینجا زیارتگاهه و چه چه . یه قدر دیگه رفتیم که اعتراض ها به جاهای باریک رسید و داشتم مجددا سر خر رو کج می کردم که برگردیم که دلشون به رحم اومد و به طی مسافتی دیگر رضایت دادن . زیاد نرفته بودیم که ده پیدا شد و مزار هم پیدا . چند تا روستایی هم رویت شد و وقتی ازشون از پارس بانو پرسیدیم مسیر رو نشونمون دادن . زیارتگاهی با گنبدی شبیه مسجد مسلمونا و سپید رنگ و به نشان فروهر بر گنبد .
پایین پله های زیارتگاه پارک کردیم و بالا رفتیم . یه پیرمرد مرموزی متولی اونجا بود . چشاش یه جورایی بود که باعث تشویش همشیره محترمه شد . به پیرمرده گفتم میشه بازدید کرد . گفت : آره و چند دقیقه وایسین . کار واجب دارم . هیچی ما به تماشای بیرون بنا مشغول شدیم و پیرمرد هم به اجابت مزاج . چند تا پله دیگه از بغل زیارتگاه میخورد . از اونجا بالا رفتیم . گویا اقامتگاه زایران بود . ولی اومده بودن گند زده بودن به اونجا رفته بود . تمام در و دیوار ذغالی بود . یه نیگاهی انداختیم و اومدیم جلو زیارتگاه . پیرمرد هم سروکلش پیدا شد . در رو برامون باز کرد .
کفش ها رو در آوردیم و وارد شدیم . یه اتاقی بود که تنها یخچال گوشش خودنمایی می کرد و چند تا تابلو بعضا با نوشته هایی از اوستا به دیوارش بود . اتاق اول رو رد کردیم و به محل ناپدید شدن پارس بانو رسیدیم . گویا همون افسانه بی بی شهربانوی کوههای تهران اینجا هم روایت میشه . اینکه پارس بانو از ترس اعراب به اینجا پناه آورده و گفته کوه مرا دریاب و نهایت کوه اون رو به میان گرفته و قسمتی از پارچه لباسش از سنگها بیرون مونده و اونجا شده همین زیارتگاهی که الان می بینین . دور تا دور اتاق پنهان شدن پارس بانو هم عکس درگذشتگان یا اشو زرتشت بود .
چند تا عکسی گرفتیم و چرخی زدیم و دیگه کم کم اومدیم بیرون . هنگام خداحافظی از پیرمرد یه پولی بهش دادم و تشکر کردم . از پله ها اومدیم پایین که خانوم والده باب صحبت رو با یکی از روستایی ها باز کرد . اون می گفت که کلا تو این روستا دو تا خانوار زرتشتی هستن و بقیه مسلمونن . می گفت روزهایی از سال اینجا زرتشتی ها جمع می شن و جشن می گیرن و ما هم کاری به کارشون نداریم . با روستایی خداحافظی کردیم و راه رو مجددا پیش گرفتیم به سوی یزد .

بازآمدم

یه چهار روزی کرمان بودم و از اونجا که اومدم دست و دلم به نوشتن نمی رفت . الان کلی انرژی برای نوشتن دارم می خوام یکی یکی شرح این سفرهای یه ماهه اخیرم رو بنویسم. تا چه افتد

اینهمه پاییز و زمستان

خسته میشود دلم
گاهی
از اینهمه پاییز و زمستان
که می آیند و میروند
و میلولند در جان تقویم
بی آنکه ثانیه ای
جفت شوند
رد ِ پاهایمان
در برف!
کــاش ساعتی آرام بگیرند
در کنار لحظه هایمان
این ردِ پاهای بـــــرفی…!


فرناز نورائی