پرگار

شرح حال ماست این...

پرگار

شرح حال ماست این...

باز آمدم از این سفر تا قفل زندان بشکنم

با سلام به دوستان . بعد دو روز فشرده سفر به ارومیه ، با 4.5 ساعت علافی تو فرودگاه ارومیه همه چیز تکمیل شد . جهت جبران البته بهمون کیک و ساندیس دادن و ازمون رسید گرفتن که نیایم اینجور جاها سیاه نمایی کنیم . در بدو ورود خانوم والده محترمه هم کسالت پیدا کردند و درگیر ایشون بودم تا اکنون که اندک فرصتی شد برای عرض ادب و چاخ سلامتی . امید که باشم . چون شاید نباشم و فردا ظهر بزنم به جاده جهت سفر به نطنز . سفر چابهار انتهای هفته بعده و من هم بیخیال دارم سپری می کنم . یه فکری هم باید برای اون بکنم . خلاصه فکر کنم امشب رو سر راحت به زمین اینترنت بذارم و چند تا پست آبدار نثار وبلاگ معظم پرگار کنم .  علی ایحال یا علی

به گوشه ی شمال غربی

دو روزی عازم ارومیه و خوی هستم . فعلا با اجازه!

به باران

الان یه چند روزی بود که پرشین بلاگ فیلتر بود مث اینکه . من هم نمی تونستم به وبلاگ برخی از دوستان درست و حسابی سر بزنم .اگه کوتاهی میکنم عفو کنند دوستان!

حال که تنها شده ام می روی

توی شبکه پر فیس و افاده بوک بود که شنیدمش  رو هوا بودم . بابا دم این استاد گرم . هیچ وقت ما رو تنها نمی ذاره . خلاصه من که کلی حال کردم شما رو نمی دونم. خواستین از اینجا اخذش کنید ...

حال که تنها شده ام می روی
واله و رسوا شده ام می روی

حال که غیر از تو ندارم کسی
این‌همه تنها شده ام می روی

حال که چون پیکر سوزان شمع
شعله سراپا شده ام می روی

حال که در بزم خراباتیان
همدم صهبا شده‌ام می روی

حال که در وادی عشق و جنون
لاله‌ی صحرا شده ام می روی

حال که نادیده خریدار آن
گوهر یکتا شده‌ام می روی

حال که در بحر تماشای تو
غرق تماشا شده‌ام می روی

این‌همه رسوا تو مرا خواستی
حال که رسوا شده‌ام می روی

خاطره حضور در کنسرت استاد-۳

یکی از دوستان گفت خاطره حضور در کنسرت استاد تکراریه . با خودم گفتم لابد تکراریه دیگه . پس متوقفش کردم...

با تو دیشب تا کجا رفتم

با تو دیشب تا کجا رفتم
تا خدا وانسوی صحرای خدا رفتم
من نمی گویم ملایک بال در بالم شنا کردند
من نمی گویم که باران طلا آمد
لیک ای عطر سبز سایه پرورده
ای پری که باد می بردت
از چمنزار حریر پر گل پرده
تا حریم سایه های سبز
تا بهار سبزه های عطر
تا دیاری که غریبیهاش می آمد به چشم آشنا ، رفتم
پا به پای تو که می بردی مرا با خویش
همچنان کز خویش و بی خویشی
در رکاب تو که می رفتی
هم عنان با نور
در مجلل هودج سر و سرود و هوش و حیرانی
سوی اقصامرزهای دور
تو قصیل اسب بی آرام من ، تو چتر طاووس نر مستم
تو گرامیتر تعلق ، زمردین زنجیر زهر مهربان من
پا به پای تو
تا تجرد تا رها رفتم
غرفه های خاطرم پر چشمک نور و نوازشها
موجساران زیر پایم رامتر پل بود
شکرها بود و شکایتها
رازها بود و تأمل بود
با همه سنگینی بودن
و سبکبالی بخشودن
تا ترازویی که یک سال بود در آفاق عدل او
عزت و عزل و عزا رفتم
چند و چونها در دلم مردند
که به سوی بی چرا رفتم
شکر پر اشکم نثارت باد
خانه ات آباد ای ویرانی سبز عزیز من
ای زبرجد گون نگین ، خاتمت بازیچه ی هر باد
تا کجا بردی مرا دیشب
با تو دیشب تا کجا رفتم


مهدی اخوان ثالث

خاطره حضور در کنسرت استاد-2

من به سمت اداره حرکت کردم تا یه حضوری رو به اثبات برسونم . نزدیک بود . یه ربعی راه رفتم و وارد اداره شدم . دلم قرار نداشت . 2 ساعتی اداره موندم و دوباره رفتم سمت تالار وحدت . بیشتریا رفته بودن و فقط یه 10-20 نفری باقی مونده بودن . یه دفعه یه آشنایی دیدم . یکی از همکارای اداره فناوری بود . سلام علیک کردیم و شروع کردیم به صحبت . میگفت : عیالم پدرمو درمیاره . من هر جور شده باید بلیط بگیرم . بیشتر نقش کارشناس رو بین جمعیت باقی مونده داشت ایفا می کرد و کلی صاحبنظر شده بود . دیدم نه مثل اینکه خبری نیست رفتم سمت اداره . دست از پا درازتر . اوضاع خوبی به نظر نمی رسید . وارد اداره که شدم دیدم دو سه نفر از همکارا که ادعای فضلشون میشد اومدن جلو و شروع کردن به صحبت که فلانی اگه بلیط بگیری ما هم میایم . آقا جون من بیا ! مردک من کشتم خودمو برای یه بلیط بعد اومدی میگی اگه بگیری ما هم می یایم . خوب نیا! ... استغفرلله . بی خیال شدم . تو همین حول و حوش بود که بهم زنگ زدن . یادم نیست کی بود . ولی یکی از دوستان بود که گفت تو عباس آباد دارن اسما رو می خونن و اسم تو هم بچه ها دادن . بیا شاید بلیط گرفتی . ظهر بود . نفهمیدم چه جوری شال و کلاه کردم و راهی مکان مورد نظر شدم .


ادامه دارد...

رخوت

گویی خاک رخوت به وبلاگها پاشیده اند

من که اینجوریم ، بقیه رو نمی دونم .

برای فصل پاییزه ؟ شاید

شایدم برای شبکه های اجتماعیه ؟ اونم شاید

باید یه کاری کرد

چون بعضی حرفا رو فقط میشه اینجا زد

همین و بس

تناسخ

امروز در حین رانندگی یه چیزی دیدم وسط اتوبان که همون لحظه دست به دعا برداشتم و گفتم :

خدایا ! اگه تناسخ وجود داره ، دوست ندارم نقش گربه ای رو بازی کنم که جنازش وسط اتوبانه!

سفری برای آرامش یا ؟

تو مدیریت منابع انسانی یه جاییش داشتیم که وقتی کارمندی رفته تو باقالی ها و بی انگیزس مافوقش بهش مرخصی بده که طرف بره سفری و تفریحی تا آدم شه و درست کار کنه . از وقتی از سفر جنوب برگشتم کلا منکر همچین اقدامی شدم . چون از فردای سفر که اومدم سر کار حالم بیشتر از پیش گرفته است . خداییش خیلی بهمون خوش گذشت تو این سفر . الان دو روزه که دارم با خودم زمزمه می کنم که ای کاش:

کاش در جزایر جنوبی گم می شدیم

قطارمون هیچ گاه به تهران نمی رسید

...