1- از شهر کتاب بیرون می یام . اسی جلوی دره . حال و حوصله جلسات شهر کتاب رو نداره . در نتیجه جلو در وایمیسته تا من بیام بیرون . با هم خوش و بش می کنیم و میریم تا سوار ماشین شیم . در حین سوار شدن زوجی درمانده تقاضای کمک می کنند. به اسی می گم پول خورد داری بدیم . اسی میگه : نه . اسی با حالتی به من نیگاه میکنه که کمک کنیم به این بنده خداها . منم دلم می خواد . یهو یه پونصدی پیدا می کنم . به اسی میگم اینم پول . نگاهی به اطراف میکنیم . اونها رفتند .
2- با دوستان میریم رستوران. در حین خروج از رستوران بنده خدایی که جلوی در وایستاده میگه : شبتون به خیر . پوریا داشت پشت من می اومد . من فکر کردم اون بهش چیزی داده . جلوتر که می یایم می بینم چیزی نداده . کلی حالم گرفته میشه .
3- می خوایم ماشین رو پارک کنیم . یه پارکبان به ما خیلی لطف میکنه و ایضاً کمک . حتی حین پارک کردن من اتفاقی یه عنایتی به پاش هم می کنم . ازش عذر می خوام . میگه : اشکالی نداره . داری میری اما ما رو یادت نره . ما میریم و برمی گردیم . برمیگردیم میبینیم اون بنده خدا نیست . من دنبالش میگردم . حتی بچه ها اعتراض می کنن. ولی اثری ازش نیست .
خدایا روزهای ما رو پرخیر تر بگردان .
آمین
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآممممممممممممممممییییییییییییییییییینننننننننن
انفاق هم توفیق می خواد . خوب بعضی روزا هر چی می خوای توفیقش حاصل نمیشه .
خداوند این توفیقات را از ما دریغ نفرماید . آمین!
همینه دیگه مواظب باشید که دیگه زود دیر نشه
تا نگاه می میکنی وقت رفتن است !