پرگار

شرح حال ماست این...

پرگار

شرح حال ماست این...

گرامی داشت

روز بزرگمرد تاریخ ایران گرامی باد.


من و بهار

یادمه توی وبلاگ قبلی ، یه بار یه مطلبی نوشتم در خصوص خونه ی رویاییم . شبش آیین زنگ زد که فلانی : "خواهرم میگه تو دیوونه ای . منم میگم تو دیوونه ای  ". حالا انگار من چی خواسته بودم . یه خونه کنار یه دریاچه بدون هیچ مزاحم اضافی. امروز صبح داشتم می یومدم سرکار ، چشمام افتاد به درختا . داشتن جوونه می زدن . خیلی هاشون . چیزی که شاید تو این شلوغی کمتر دیده بشه . به حال خودم تاسف خوردم که چرا باید وسط اینهمه آجر و بتون ، شاهد این سبزی باشم . امیدورام که ایندفعه کسی رنجیده خاطر نشه و به کسی بر نخوره . حالا ما رو دیوونه هم پنداشت ، پنداشت . دوست دارم وسط یه جنگل تو یه خونه ی جنگلی ، تک و تنها باشم . وقتی از کلبم می یام بیرون درختا که هیچ برگ بری ندارن رو ببینم . چند وقت بعدش شاهد جوونه زدن اونا باشم . یه صندلی از اینا که عقب جلو میره جلوی کلبم بذارم و بشینم سبز شدن درختا رو تماشا کنم . اگه صدای پرنده هم بک گراند رویام باشه که عالیه . وگرنه صدای استاد هم می تونه گزینه مناسبی باشه .یه چای گرم هم تسکین بخشه . شایدم یه کتاب که اگه از دیدن جوونه ها خسته شدم وسطش برای تنفس کتاب بخونم .

من و بارون - 2

تازه که از شمال اومده بودیم ، بارونهای تهران جلو چشمم هیچ بود . فکر می کردم تو اینجا اصلاً بارون نمی یاد .  یادمه یه بار با دوستان از مدرسه که می یومدیم بارون شروع شد . چند نفر از دوستان رفتن یه گوشه وایستادن . بهشون گفتم : چیه؟ چرا وایستادین ؟ گفتن : وایسیم تا بارون بند بیاد . باور نمی کنید که اصلاً همچین حرفی تو مخیلم خطور نمی کرد . هاج و واج وایستاده بودم و اونها رو نیگاه می کردم . یعنی چی ؟ ما تو شمال تجربه یه هفته بارون بی وقفه داشتیم . در حالیکه اینجا اگر هم بارون می یومد یه ربع نیم ساعت بود . امروز از صبح داره بارون می یاد . نمی دونم این هم از عواقب زلزله ژاپنه که مدار زمین رو تکون داده یا نه . داشتم فکر می کردم نکنه زمین تکون خورده و از این به بعد قراره بارونهای شمال ، تهران بیاد . الله اعلم

من و بارون-1

رنگ تنهایی را آسمان می فهمد

وقت باریدن هم ، شاید او می خندد

شاید او هم با من روز و شب می بارد
غم تنهایی را شاید او می داند

زندگی در تهران

داره حالم از این شلوغی خیابونا بهم می خوره . من هیچ وقت اهل خرید نبودم و نیستم . کاش همه روز های تهران مثل اوایل فروردین خلوت بود . اگه قرار باشه یه ماه تو سال تو تهران زندگی کنم ترجیح می دم اون یه ماه فروردین باشه . همچنین به هیچ وجه نمی خوام اون یه ماه تو اسفند باشه .

در خیال

جلسه آخر سال درس گفتار نظامی در شهر کتاب . سخنران جوان به نظر می رسد و کمی مطلع . متاسفانه من باهاش مفاهمه ندارم . اصلاً درست متوجه نمی شم چی میگه . جویده جویده صحبت می کنه . تو حال و هوای خودم هستم . بی دلیل به یاد دکتر خاکی می افتم . دارم به او فکر می کنم و اینکه چند ماهی است که ندیدمش . در همین حال و هوام که جلسه تموم میشه و یکی می خواد یه سوالی از سخنران  بکنه . برمی گردم تا سائل رو ببینم . ناگهان دکتر خاکی رو می بینم که در جلسه یه گوشه ، گویی پنهان ، نشسته . خیلی مبتهج میشم از این دیدار و در دل با خود می اندیشم که بعد از پرسش و پاسخ خدمتشان بروم و عرض ادبی بکنم . چند دقیقه بعد نزدیک به انتهای پرسش و پاسخ می رسد و من برمی گردم . اثری از دکتر خاکی نیست . اصلاً نمی دانم در واقعیت دیده ام او را یا در خیال !

دمی با مسیح

به ملکوت آسمانها نمی رسد، مگر کسی که دوبار متولد شود.

                                                                    

                                                                     عیسی مسیح

پرسه در مه

دیروز از صبح دنبال یه پا بودم که باهاش برم سینما . دو هفته ای بود که قسمت نشده بود به سراغ هنر هفتم برم . اسی قول مساعدت داد ولی بعدش زنگ زد و پیچوند . ولی پوریا پا بود . سانس زودتر از 7 و نیم بهم نمی خورد . چون می خواستم قبلش برم شهر کتاب . تا ساعت 6 شهر کتاب بودم و از اونجا رفتم سینما آزادی . دمش گرم که جای خوبی هست برای یه سکوت ملایم . تا 7 کتاب خودندم و پوریا هم کمکم سر و کلش پیدا شد . دو فیلم به ظاهر خوب برای انتخاب وجود داشت . حوالی اتوبان و پرسه در مه . تو هر دوتا شهاب حسینی بازی کرده و منم که دیوونه ی بازیشم . تو پرسه در مه لیلا حاتمی هم بود . پس کفه ی ترازو به سمت پرسه در مه سنگین شد . واقعاً از این انتخابم راضی هستم . فیلم زیبایی بود . من کلاً از فیلمی که منو سر کار بذاره و ذهنمو به چالش بکشه خوشم  می یاد . پرسه در مه این کار رو کرد . تنهایی ، نکته بارز این فیلمه . فیلم داستان یه موزیسین هستش که الان تو کما رفته و داستان زندگیشو داره تعریف می کنه . یه موزیسین خلاق که به دلیل رعایت استقلال کاریش و به عمل رسوندن استعداد خلاقه ش به حالت روان پریشی میرسه . بازی خوب شهاب حسینی و لیلا حاتمی چشمگیره . همچنین کارگردانیش که به نظر من عالی بود . سه نکته هم در خصوص دیروز باید عرض کنم . اول اینکه از برادرای ارزشی سپاسگزارم که دیروز با حضور خودشون رنگ و بویی معنوی به شهر داده بودن ! دوم اینکه دیروزبه لطف نشست های کتاب شهر کتاب با یه نویسنده ی دیگه که خیلی ازش خوشم اومد به نام "ناتالیا گینزبورگ" آشنا شدم .آخر هم اینکه پوریا هم به دلیل فیلمهایی که من و اون و اسی با هم می ریم و معمولاً فیلم های خوبی به نظرمون هست ،سلیقه ی فیلمیش تغییر کرده . یادمه  وقتی رفته بودیم فیلم تنها دوبار متولد می شویم رو ببینیم (که اون هم واقعاً زیبا بود) غر و لند می کرد که من می رم و حوصله ی این جور فیلما رو ندارم . ولی دیروز خیلی خوب تا آخر فیلم نشست و تازه بعد فیلم هم داشت نقد و بررسی می کرد . خلاصه دیروز ، روز خوبی بود .

آشفتگی ذهنی من

کمی تا لحظه ای دیوانه شو ، همراهی اش با من ، خواهم شدن به میکده ، آری شود و لیک به خون جگر شود ، ولیکن ما را به رندی افسانه کردند ، پیران جاهل شیخان گمراه ، و گوید بیداد ظالمان شما نیز بگذرد ، و افسوس که سنگستان گمنامش ، کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست و آگه باش من  زرتشت را من دوست می دارم ، و معشوقی مرا می گفت : تو را من چشم در راهم ، و من گویم : غم این خیل سراسر خفته ، خواب در چشم ترم می شکند . وای او  گویدم آخر که بیا من جامه کنم ، و من تکرار می کردم: تا که در این گله بزرگی کنیم ، نیست سزاوار که گرگی کنیم ، مرا می گفت : نمی دانی که ایران است اینجا ، حراج عقل و ایمان است اینجا ، و آخر گفت : تو را من زهر شیرین خوانم ای دوست ، که نامی خوشتر از اینت ندانم ...

خواب

آن یار که عهد دوستداری بشکست 
میرفت و منش گرفته دامن در دست
می‌گفت دگر باره به خوابم بینی 

پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست


ابوسعید ابوالخیر