پرگار

شرح حال ماست این...

پرگار

شرح حال ماست این...

آشفتگی ذهنی من

کمی تا لحظه ای دیوانه شو ، همراهی اش با من ، خواهم شدن به میکده ، آری شود و لیک به خون جگر شود ، ولیکن ما را به رندی افسانه کردند ، پیران جاهل شیخان گمراه ، و گوید بیداد ظالمان شما نیز بگذرد ، و افسوس که سنگستان گمنامش ، کنون ننگ آشیانی نفرت آبادست و آگه باش من  زرتشت را من دوست می دارم ، و معشوقی مرا می گفت : تو را من چشم در راهم ، و من گویم : غم این خیل سراسر خفته ، خواب در چشم ترم می شکند . وای او  گویدم آخر که بیا من جامه کنم ، و من تکرار می کردم: تا که در این گله بزرگی کنیم ، نیست سزاوار که گرگی کنیم ، مرا می گفت : نمی دانی که ایران است اینجا ، حراج عقل و ایمان است اینجا ، و آخر گفت : تو را من زهر شیرین خوانم ای دوست ، که نامی خوشتر از اینت ندانم ...
نظرات 3 + ارسال نظر
ستایش سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 09:31 ق.ظ http://matalebejaleb.mahtarin.com

سلام من که متوجه منظورت نشدم این شعر بود یا متن ادبی؟

کلا از مضمونش چیزی متوجه نشدم.

زیاد ناراحت نشو . چون خودم هم نفهمیدم!

مریم سپید سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 03:15 ب.ظ

دلت آشفته آن مایه ناز است هنوز؟ دل قوی دار سحر نزدیک است، دائما یکسان نماند حال دوران غم مخور

فکر کنم تو هم اوضات زیاد از اوضاع من بهتر نیستا. شاید هم آشفته تر از من!!!

بارون سه‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1389 ساعت 08:36 ب.ظ

خیلی رفتی تو .................آدم میمونه

زود باشد که بیرون آییم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد