پرگار

شرح حال ماست این...

پرگار

شرح حال ماست این...

قبله عشق

دل آرامی یا بلای منی
قبله ی عشقی یا خدای منی؟
شور عشق و جوانی تویی تو
مراد من از زندگانی تویی تو
اگر جویم مه تو بر بام آیی
اگر نوشم می تو در جام آیی
به چشمت که بی تو زجان سیرم
نگاهی نگاهی که می میرم
زعشقت حاصل من نشد جز نام و رازی
که در این بستر غم، دل من رنگ شادی
نمی گیرد
بیا این دم آخر رها کن گفت و گو را
نگاهی به راهی کن، مرنجان دل او را
که می میرد
دگر چون نی ناله ها نکنم
شکوه ی عشقت با خدا نکنم
چون که بوی وفایی نداری
دل و جان درد آشنایی نداری
چه شد آن شب ها که با من بودی
به جای اشکم به دامن بودی
به چشمت که بی تو زجان سیرم
نگاهی نگاهی که می میرم ...
رهی معیری

وقتی میان طایفه ای پست می روم!

دوستای نزدیکم بعضی وقتا می گن تو بد دلی و شکاکی و ... از این حرفا . ولی به اغلبشون ثابت شده که من کمتر اشتباه میکنم تو شناخت افراد . بعداً می یان می گن انوش کارت درسته . ما نمی دونستیم . ایندفعه هم بدون اینکه کسی بهم چیزی بگه یه چیزایی فهمیدم . از یه ناحیه ارتزاق می کنن . میشناسمشون . یه مشت آسمون جل عوضی که در کمترین شناختی از من به سر می برند و خودشونو زرنگ می دونن . نمایندشون وقتی باهام حرف می زنه و از کسی که من هم ازش بدم می یاد بد میگه ، تو حرفاشو و تو اس ام اس هاش میدونم که داره فیلم بازی می کنه . می دونم که همون لحظه که داره از طرف بهم بد می گه طرف کنارشه و پیجوی اینه که من چی میگم . ولی جسارتاً خر خودتونید . اصلاً خودتونید . یه بار دیگه هم گفتم . دکترا بخوره تو سرت . حداقل یه ذره مرد باش . همین .

این روزا

این روزا حال هیچ کاری رو ندارم . حتی کتاب خوندن . اینترنت مزخرف هم شده بلای جون ما . خدای یه جوری که خودت می دونی اینو از ما بگیر .

آمین!

ماه آبان

این ماه آبان هم عجب ماهی بود . همه جور هوا رو توش تجربه کردیم . گرم و ملایم و سرد . از همه مهمتر همه جور بارش هم تو این ماه دیدیم . از برف و بارون گرفته تا تگرگ که تو این آخرین روزش حسابی غافلگیر کننده بود . واقعاً این ماه آبان هم عجب ماهی بود . امروز آخرین روزشه . به سلامت تا سال بعد...

خلاف آمد عادت

از خلاف آمد عادت بطلب کام که من

کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

بارون و کودکی های من

بارون که می یاد یاد بچگی هام می افتم . ما تو بحبوحه عنایات صدام به تهران و به قول نسیم شمال "بمباردمان " ، ترک تهران کردیم و به صورت تقریبا تصادفی تو یکی از شهرهای شمال که قابلیت انتقالی گرفتن ابوی مهیا بود ساکن شدیم . پدر خود با خطه شمال بیگانه نبود. اما استان کودکی های اون گیلان و رشت بود و استان کودکی های ما شد مازندران و تنکابن یا همون شهسوار . جنگ تموم شد و تهران امن . اما این موجب نشد که ما به همین راحتی ها به تهران برگردیم و کماکان با محیط شمال زندگی ادامه داشت . دبستانم زیر بارون گذشت و ایضاً راهنمایی . ابتدای دبیرستان با رجعت دوباره به تهران همزمان شد . نمی خوام بگم تمام اون سالهای شمال خوش و خرم بود . رطوبت هوا یه مزایا و ایضاً یه دردسرهایی ایجاد میکنه. ولی آدم وقتی تو یه محیط قرار می گیره ابتدا براش جذابیت هایی داره . بعدش مثل همه چیز زندگی جذابیت ها نیز تبدیل به عادت و روزمرگی میشه . هیچ وقت تو اون دوران بچگیم نفهمیدم که دارم کجا زندگی می کنم . اما الان که به اون دوران بازمی گردم فقط می دونم که اگه بهشتی وجود داشته باشه حتما باید یه قسمتیش شبیه همون جاها باشه . همینه که هنوز هم که به دوران بازنشستگیم فکر می کنم تو ذهنم یه جایی از شمال رو تصور می کنم . همینه که تمام تلاشم رو به خرج دادم تا یه تیکه زمین تو همون شهر تنکابن برای خودم ابتیاع کنم . همینه که هنوز هم با تمام این همه سفر تو سال باید سالی 2-3 باری به تنکابن سر بزنم و همینه که هنوز که بارون می یاد و حالی به حالی میشم یاد شمال و دوران کودکی می افتم .

ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

ببار ای ابر بهار
با دلُم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار
ماهُ دادن به شبهای تار ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون


دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به داغ عاشقای بی مزار ای بارون

ببار ای بارون ببار
با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

با دلُم گریه کن، خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار ای بارون

خسته ام

حالم از قهر کردنهایت بهم می خورد

اینبار این بود جواب

حالم از اینهمه انتقام بی دلیل بهم می خورد

و شاید تویی قاتل آن لحظه های ناب

منتقم از که هستی ؟

می دانم که نمی دانی

سرشار از خزانی

و بهار را نمی فهمی

بس کن که من دیگر خریدارت نیستم

یوسفی ارزانیت

من بد قول بودم و تو خوش قول باش

مرا بهل

در خودت بغض آجین باش و بمیر

من تو را نمی خواهم

و داستان اینهمه نفرین و کینه را با کسانت بازگو کن

و بدان غره باش که چها کردی

خاک هم تو را در آغوش می گیرد

شاید در آخرین لحظه ات نیز پشیمان نباشی

که داند و که دیده که چیزی هم هست

ولی آنچه در هنگام رفتن نخواهی دانست

من اکنون می دانم

افسوس که هیچ گاه هم نخواهی دانست

از پشیمانی خسته ام

و تو تازه نفسی

پس بتاز

و بر بلندای اهرام غرورت فرعون باش

مرا بهل

من دیگر تو را نمی خواهم


انوشیروان بهدین

عاشقانه

اتوبان، رودخانه‌ای غمگین است
که مرا از تو دور می‌کند
آب که از سرِ ما گذشت
اما ماهی‌ها غرق نخواهند شد
تنها در کنار اتوبان می‌ایستند
و برای شیشه‌های بالا کشیده دست تکان می‌دهند
تا از سرما یخ بزنند
و روی آب بیایند
تنها سنگ‌ها هستند
که برای همیشه ته‌نشین خواهند شد …

تو با شوهرت ماهی می‌خوری
من زل می‌زنم به ماه و
دیوانه می‌شوم و
کوچه‌ها را آواز می‌خوانم و
به سنگ ها لگد می‌زنم و
زنم و …
بغضم می‌ترکد
از تو که دور می‌شوم
کوچه که هیچ!
گاهی اتوبان هم بن‌بست است
من رودخانه‌ای را می‌شناسم
که با دریا قهر کرد
و عاشقانه
به فاضلاب ریخت …


سیدمهدی موسوی