پرگار

شرح حال ماست این...

پرگار

شرح حال ماست این...

سلطان اعتماد به نفس!

خیلی دوست داره تو یه موضوعاتی رو مخ آدم راه بره . این رو از همون سفر ترکیه دستگیرم شد .  از اون سفر که برگشتیم اصلاً فکر نمی کردم دیگه باهاش صحبت کنم . جاتون خالی . دمار از روزگارمون درآورد . زدیم خودمونو به آلزایمر و فراموشی . گفتیم بیخیال . یه بلایی سر ما آورد . رفیقمونه! تموم شد  و رفت . تو عالم رفاقت که چرتکه نمی ندازن . دو سه هفته نشد که بعد از سفر استارت مکالمه مجدد خورد و به ماه نکشید که با "آلزایمر خود خواسته " من ، موضوع یه جور تو عالم رفاقت رفع و رجوع شد . از اونجا که کلاً بیخیالی طی میکنم صحبت از سفر مجدد با یکی از رفقا که شد و .قتی هم بهش گفتم خودش یه چیزایی  درباره یه همسفری دیگه به شوخی گفت .  پیش خودم می دونستم که تا بالای دار هم برم ، برم ، ولی دیگه باهاش حداقل سفر نمی رم . ولی تو صحبتها به روش نیاوردیم . گفتم : خر که نیست ، خودش می فهمه . دیروز حین یکی از تماسهای کاردرستش دراومده میگه : " راستی واسه سفر رو من اصلاً حساب نکن ! یادت رفته چقدر بهم بد و بیراه گفتی . یه ذره فکر کن تا یادت بیاد "!!!! بابا خدایی روت رو برم . پیش گرفتی که پس نیفتی . دمت گرم و صد البته درود بر اعتماد به نفست!

انرژی هسته ای حق مسلم ماست

و از نتایج سفر بوشهر عارضم خدمتتون که:

۱- بنده از نزدیک به این گفته ی خودم بیشتر رسیدم که نیروگاه بوشهر یه چیز تو مایه های قرار داد ترکمنچای و گلستانه . شاید هم بدتر.

۲-بنده متوجه شدم چقدر دیدن روسها و خصوصا خانوماشون تو بوشهر درد آوره . زمانیکه شنیدم خانومهای روسی ماهیانه مبلغ خوبی ( از ۲۰۰ تا ۴۰۰ هزار تومن متغیر می گفتن) دریافت می کنن . فقط به خاطر حجابی که می ذارن . به قول خودمون سختی شرایط کار می گیرن( حساب کنید اگه خانومهای ایران بخوان بابت حجاب سختی شرایط کار بگیرن چه هزینه ای به گردن دولت می افته).

۳- بنده دریافتم که مملکت اسلامی و بلاد اسلام و این جور حرفا کشکه . وقتی دیدم محوطه ی بزرگی رو کنار ساحل محصور کردن تا خواهران و برادران روسی با طیب خاطر به صورت مختلط شنا کنن و آفتاب بگیرن (نا مردا چند تا در این منطقه محصور رو باز گذاشته بودن و ما در حین عبور یهو چشممون می افتاد به گناه و چون نگاه اول اشکال نداره سعی می کردیم اولین نگاه رو کش بدیم ) . 

البته یه نکته دیگه هم دریافتم که این یکی خداییش ربطی به روسها نداره . اینکه آدم می تونه تو استانی باشه که معدن گازه و از جایی مثل عسلویه کلی گاز استخراج میشه . ولی استانش گاز کشی نشده باشه . خدایی تک هستیم تو اینجور امور تو دنیا .

سفر قلعه رودخان و کما

از سفر قلعه رودخان و شمال که برگشتم یه جورایی رفتم تو حالت کما . نمی دونم چرا . شاید برای حال نا جالبی که بعدش پیدا کردم . حال آدمیزاد زمینی . شایدم حالی شبیه روزهای اولیه پدر بزرگوار آدم ابوالبشر . شایدم گیومرت . شایدم مشی و... اگه بهشتی بوده باشه و آدم و یا حضرات فوق الذکر رو از اون به زمین آورده باشن باید روزهای اولیه زمینیش رو مثل این روزای من طی کرده باشه . شاید با رنگ و لعاب بیشتر . آدم تو بهشت باشه و بعدش بیاد اینجا  . حالش گرفته است دیگه . منم اینطورم . یاد همون خونه جنگلیها و هزار جور فکر و خیال دیگه . سخنی از بزرگی هست که گفته علم رو بجویید ولو اینکه در چین باشد . بعد بازگشتم یه مستند دیدم از بنگاه خبر پراکنی استعمار پیر بی پدر مادر بی فرهنگ بی نا..... بی ب ی س ی از آقا مسعود خان ده نمکی . یه تیکش این ... آقا افاضه فرمودند که : جنگ که تموم شد با خودم گفتم من باید بشم کارمند و صبح برم کارت بکشم و برم تو اداره بشینم . گفتم نه و سرتون رو درد نیارم این شد که این آقا تو خیابونا افتاد دنبال مردم . وقتی این جمله رو ازش شنیدم کلی دمق شدم . دیدم کار من هم اینطور شده . خوش بینانش 4 تا سفر هم قاطیشه . ولی قسمت اعظمش تو ادارست. نمودونم چی کار. ولی باید یه کاری بکنم . اینجوری چشم بهم بزنم می بینم پیر شدم و یه لگن زیرمونه و باید ثانیه ها رو بشمرم تا کی نوبت من می شه . باید فکری کنم .خلاصه این کمای ما ادامه پیدا کرد تا امروز . امروز دیدم عازم سفرم گفتم هم یه درد دلی کرده باشم هم یه خداحافظی موقت . دارم می رم بوشهر تا آخر هفته هم نمی یام . بازم با آیین بسازین . ایشاللا سالم برگردیم تا یه فکری برای خودمون بکنیم .

پروانه و چوانگ تزو

شبی خواب دیدم که پروانه ام و از گلی به گلی دیگر می پرم.

بی خبر بودم از اینکه چوانگ تزو ام.

ناگه برخاستم و باز چوانگ تزو شدم.

ولی نمی دانستم که آیا من چوانگ تزو ام

که خواب دیدم پروانه شده بودم

یا پروانه ام و خواب می بینم که چوانگ تزو شده ام؟

و باز هم سفر

و باز هم شما می مانید و آیین . من چند روزی نیستم . دارم می رم مسافرت . اگه اوضاع مساعد باشه تصمیم داریم یه سر هم قلعه رودخان حوالی فومن بریم . به امید دیدار

رقص زار

خدا
تو را که می ساخت
به رقص فکر می کرد
پیچ و خم تنت
انحنای رقصیست
که خدا با تو تصوّر کرده
بی حرکت هم که باشی
بدنت
رقص مجسّم است
و دیدنت
واجب ترین حرام ِ دنیا

افشین یداللهی

با سحابی

دو سه سال پیش حوالی همین روزها بود  که تو نمایشگاه کتاب دیدمش . خیلی خوشحال بودم که تونستم از نزدیک ببینمش . یه مقدار به نظرم به هم ریخته بود . ولی با حوصله نشسته بود و کتابهایی که می دادند برای امضا ، امضاشون می کرد . خیلی ذوق زده جلو رفتم و کتابی را جهت امضا دادم . اسمم رو پرسید و من هم گفتم . مثل اینکه درست متوجه نشد . چون فامیلیم رو اشتباه نوشت . روم نشد که بیش از این بهش زحمت بدم . همون اسم و فامیل ناقص رو گرفتم و اومدم . امروز که شنیدم تو بیمارستان پارسیان حالش خوب نیست ، یاد اون روز افتادم . ایشاللا هرچه زودتر بهبود حاصل کنه!


پ.ن: با عنایت به خبر دوستان ، اصلاح شد .

امان از جنس نر و ماده

۱- تو فیس بوک اتفاقی چشمم خورد به یه بنده خدا که دوره ارشد هم ورودی بودیم . علیرغم فامیلی فاخرش ، آدم نا فاخری بود . علیرغم جثه بزرگش ، عقل کوچکی داشت . علیرغم ظاهر موجهش ، شیوه ی بیانش ناموجه بود. بخوام شاهد مثال براش بیارم فقط و فقط شعبون بی مخ رو می تونم بگم . گند می زد به کلاسهایی که با هم داشتیم . معمولاً تو هر کلاسی که بود با خودش جو کودکستان ( بگم دبستان به دبستانی ها جفا کردم) رو همراه می کرد . شوخی های زشت و زننده . حال آدم رو بهم می زد . البته بگم تعداد زیادی از خانوم ها از این جور کاراش بدشون نمی اومد . ولی خلاصه شده بود آیینه دق برای من . بعضی از کلاسها هم استادها به هوای اون از بچه ها انتقام می گرفتن و از نمره همه کم می کردن . اینقدر لوس بازی هاش رو ادامه می داد تا استادی بهش اهانت کنه . انگار دوست داشت . بعد بیرون کلاس بره و   با استاد شوخی کنه. حالمو به هم می زد از هر چی مرده. هیچ وقت نفهمید چقدر از کاراش متنفرم . هیچ وقت هم بهش نگفتم . یه سلام و علیک هم به زور باهاش می کردم .ما آدما تو مقاطعی از زندگی مجبوریم همدیگرو تحمل کنیم . لازم نیست تمام هست و نیستمون رو برای هم رو کنیم . ولی به نظرم باید سعی کنیم تصویری مثبت تو ذهن افراد از خودمون به جا بذاریم . صرف خندوندن یه عده حالا هر کی باشه و خود شیرینی های کاذب ، واسه من یکی زننده است .تو فیس بوک که دیدمش یه چند ثانیه ای بهش نیگاه کردم و ازش گذشتم . چقدر زشت بود .

2- به یکی از خانومای کلاس چند بار گفته بودم که دفاعش که شد بهم اطلاع بده . ما دو تا تقریبا تو کلاس با هم رقابت داشتیم . زیاد خوشم نمی یومد با هاش گرم بگیرم . به هر دلیل . بارها فرصت برخورد باهاش پیش اومدی بود و من جاخالی داده بودم . تا اینکه مشخص شد استاد مشاور من و اون یکیه . یه روز که تو اتاق استاد مشاور بودم و استاد هم سرش به تلفن مشغول بود دیدمش . چون پایان نامم تاخیر افتاده بود کنجکاو بودم که ببینم چی کار کرده . با یه سلام و علیک طوماری از حرافی های بی حد شروع شد . انگار نه انگار که اولین بار بود که با هم صحبت می کردیم . مشخص شد نزدیک به دفاعشه . میلشو داد و کلی هم راجع به آزمون دکترا پی جو شد . چند تا میل از دکترا و آزمونش براش فرستادم . حس می کردم یه جور سر کاریه . چون هر اطلاعاتی که میخواست خیلی راحت تو اینترنت بود . ولی خودم رو زدم به کوچه علی چپ و گفتم حالا که یه چیز ازم خواسته روشو زمین نندازم. چند بار دیگه هم همدیگه رو دیدیم . تاکید کردم که دفاعش رو دوست دارم ببینم .میخواستم تو جلسه دفاعش یه جور خودمو ورانداز کنم. گذشت و گذشت تا همین چند روز پیش از یکی از دوستاش متوجه شدم که سه ماه پیش دفاع کرده . پیش خودم از اینکه دوره ارشد زیاد باهاش گرم نگرفتم خوشحال بودم . روابط آدما خیلی پیچیده است . نمی دونم اون چه فکری کرده بود . زیاد هم برام مهم نبود . ولی همون جور که گفتم خوبه آدما تو ذهن هم خاطره خوب به جا بذارن . همین .

روزهای بی خاطره

زمان بدی شده . اغلب وبلاگا تعطیلن یا حال نوشتن ندارن . خود ما هم یکیش . نه انگیزه مونده و نه نایی برای نوشتن . فکر کنم ما هم باید مثل حاج محمود باید از خودمون قهر کنیم و بریم تو خونه و زانوی غم بغل بگیریم . شاید یه فرجی شد .